منو زخمی رها کردی...!

ساخت وبلاگ

یه سال و خورده ای پیش اگه کسی به من میگفت الان قراره اینجا باشم باور نمیکردم...
میدونی حال من مثه حال کسیه  که دونسته داشت می پرید تو یه چاله اما عمقشو اشتباه حساب کرد...به خودش گفت بابا فوقش 2-3 متره میپریم پامون میشکنه بعدم خوب میشه...ولی اشتباه بود...من افتادم و تموم استخونام خورد شد...الان چند ماهه که بی حرکت افتادم ته همون چاله ای که دنبال تو،توش پریدم...تو رفتی بیرون ازش و من موندم...افتادم کفش...با استخونای خورد شده...نه توان حرکت دارم نه زندگی و نه هیچی...فقط شب و روز خیره ام به درو دیوار...با هر چیز کوچیکی یه تیکه از تو و خاطره هات میاد جلو چشمم...
و درد میکشم....درد میکشم...
حداقل اگه سرطان گرفته بودم تا الان یا خوب شده بودم یا مرده بودم اما این درد کوفتی چیه که تموم نمیشه؟
من بعد تو مردم....آدما میان سراغم...آدمای مختلف...از مقیم فلان کشور بگیر که دنبال زن و زندگیه تا پسرکای خوشگل جذاب خوش گذرون و من ،فقط نگاه میکنم...مثل یه مرده ی متحرک...انقدر سردم و انقدر خیره ام که خودشون بعد یه مدت دمشونو میذارن رو کولشون و میرن...
وقتی تو اومدی تو زندگیم هنوز یه قسمت از من زنده بود...
من احمق بودم...رویایی بودم...فکر کردم میتونم تحت تاثیرت قرار بدم...فکر کردم میتونم دلتو ببرم...نمیدونستم نمیشه کسی رو تو سن 34-5 سالگی عوض کرد...فکر میکردم شوخی میکنی میگی وابسته نشو...یواش یواش دلم بهت گرم شد...با اینکه بازم ترس از دس دادنت بود و غم رفتنت ولی دنیا یه شکل دیگه بود...دلم بهت گرم بود...یه جای امنی توی دنیا بود...یه آدمی بود که من تا حد پرستش دوستش داشتم...که وقتی نگاهش میکردم میمردم براش...که وقتی شب کنارش میخوابیدم از ذوق خوابم نمیبرد...تموم شبای لعنتی خیره میشدم به نیمرخت...گوش میدادم به صدای خرو پفت و عطرتو بو میکشیدم و آرزو میکردم کاش تا ابدالدهر همین صحنه رو هر شب ببینم...
و تو گفتی که نمیدونستی من دوستت دارم...تو گفتی که مقصر من بودم که وابسته شدم...و تو رفتی!
با  خودم گفتم شاید 1-2 ماه گریه کنی و خوب شی...تو قبلا هم کسی که دوست داشتی رو از دست دادی خوب میشی..اما نشد...
روزا داره میگذره و من خوب نمیشم...هیچی حالمو خوب نمیکنه...از مسافرت بگیر تا خرید درمانی و دورهمی و کوفت و زهرمار...
انگار پرت شدم وسط یه دریا از سیاهی....هیچ نقطه ی روشنی نیست...هر چی دست و پا میزنم هر چی که تقلا میکنم بی فایده س ...بیشتر غرق میشم...
میبینم که بقیه دوستام مسیر زندگی مشخصی دارن...یا مهاجرت کردن یا خونه زندگی تشکیل دادن...یا خونه ی باباشون کنار خانواده ای که دارن خوش میگذرونن...
من اما از ترس بی پولی و تنهایی و افسردگی به مهاجرت فکر نمیکنم...تموم آرزوم این بود از بچگی که یه روزی با یکی که دوستش دارم و دوستم داره ازدواج کنم...یه خونه ی قشنگ و روشن داشته باشیم...حتی کوچیک...که وقتی از سرکار تعطیل میشم به عشق اون بدوام برم خونه...براش غذای مورد علاقه شو درست کنم...با عشق...که شبا بخوابه کنارم و نگاهش کنم...درست مثل تو...که با افتخار به بقیه نشونش بدم...برای آینده مون تلاش کنیم و تصمیم بگیریم و بجنگیم...که پشتم باشه...که تو قاب عکسای دو نفره نفر دومم باشه...که کسی جایی منتظرم باشه و دوستم داشته باشه...که بریم با هم خرید حلقه...وسایل خونه...لباس سفید ساده ای بپوشم و کنارش زندگیمو شروع کنم و از دیدن اسمش توی شناسنامه مم روزی هزار بار خدارو شکر کنم...
و حالا چی مونده برای من؟من و یه اتاق تاریک و یه خانواده ی از هم پاشیده که سالی یه بار به زور با هم صحبت کنیم شاید...پدر مادری که کاملا از من و مشکلات و حال من بی خبرن و اهمیتی نمیدن...
منی که دارم له میشم و حرفی نمیزنم...
و تویی که دیگه حالا مطمئنم منو فراموش کردی...
اما نمیدونم چه بلایی سر من آوردی که بعد تو نمیتونم دیگه به کسی حتی نگاه کنم...
هنوز که هنوزه جا موندم توی همون خونه ی لعنتی چیذر...وسط اون شبای تاریک مستی و آهنگ های عجیب غریبت ...
وسط صدای خنده هات و شوخیامون...
برای تو ساعت ها حرف میزدم...نمیدونم از چی....از روزی که رفتی حرفی با کسی ندارم...شاید در حد 2جمله بگم خوبم و بعد برم...و همین...
نه آینده ای پیش رومه و نه زمان حالی...از تموم 25 سال گذشته ی کوفتیم یه بخش کوچیکی که مربوط به تو و خاطراتته برای من مونده که هنوز قشنگه و همین...
دلم میخواد بلند شم و برم ورزش نمیتونم...روزا میام سرکار و میشینم فیلم میبینم و همه کارارو همکارم میکنه...حتی حسابداری داره یادم میره...نه من وصله ی دل کسی ام نه کسی وصله ی دل منه...از ترسم دیگه اینستا نمیام که عکسا و استوریاتو نبینم...تو هم اسمی از من حتی توی نوتیفات نبینی...خیال کنی من مردم...میدونم نگران نمیشی...ببینی نیستم خوشحال ترم میشی که خب خداروشکر این دختره غیب شد و دیگه عمرا موی دماغ شه...
نمیدونم اوضاعت خوبه یا نه...حتما هست...
خوش به حالت که تونستی منو فراموش کنی...یعنی کلا تو ذهنت نبودم که بخوای فراموش کنی...
اهمیتی نداشتم برات....ضربه ها تو زدی....استفاده هاتو کردی و منو مقصر کردی و رفتی...
و من موندم وسط جهنمی که برام گذاشتی...ده ماهه که دست و پا میزنم و هیچی...نه قرصای افسردگی کمکی کرده نه روانشناس و روانپزشک...نه مسافرت...نه هیچ زهرمار دیگه ای...
خدا هم انگار منو میوت کرده...هر چی صداش میکنم ...هر چی باهاش حرف میزنم....هیچ جوابی نمیگیرم...
میدونی زندگی تموم شده برام انگار...چی مونده دیگه که به خاطرش ادامه بشه داد جز این روز مرگی...
من حتی دیگه خودمو ندارم...اون دختر  شادی که تو روزای اول میدیدی و به همه چی میخندید...
اون آدمی که توسرش پر رویا بود...مثه فرفره کار میکرد...
اون دخترو تو زیر پات له کردی با خودخواهیات و رفتی...
مشکل از مدل من نیست...یه سری آدما بنا به شخصیتی که ازشون شکل گرفته نیازمند وجود عشقن تا بتونن ادامه بدن...من آرزوم بود مثه بقیه بیخیال باشم...مثه خودت سنگی...ولی نمیتونستم...نه دلم پول میخواد نه خونه ی فلان نه ویزای فلان...میدونم با این چیزا شاد نمیشم...
میدونم چی دلم میخواد و چقد انگار نیست و وجود خارجی نداره...
ازین غم سنگینی که هرروز توش دست و پا میزنم خستم...
کاش راه نجاتی بود...کاش!

ادامه نوشت:
گریه نمیکند اثر
مرگ مگر اثر کند!

خسته تر از خسته!...
ما را در سایت خسته تر از خسته! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khoftedarbaad بازدید : 114 تاريخ : جمعه 25 بهمن 1398 ساعت: 10:11