از راهی دور !

ساخت وبلاگ

ديده ام سوی ديار تو و در کف تو
از تو ديگر نه پيامی نه نشانی
نه به ره پرتو مهتاب اميدی
نه به دل سايه ای از راز نهانی

دشت تف کرده و بر خويش نديده
نم نم بوسه ء باران بهاران
جاده ای گم شده در دامن ظلمت
خالی از ضربهء پاهای سواران

تو به کس مهر نبندی ، مگر آندم
که ز خود رفته، در آغوش تو باشد
ليک چون حلقهء بازو بگشایی
نيک دانم که فراموش تو باشد

کيست آنکس که ترا برق نگاهش
می کشد سوخته لب در خم راهی ؟
يا در آن خلوت جادوئی خامش
دستش افروخته فانوس گناهی

تو به من دل نسپردی که چو آتش
پيکرت را ز عطش سوخته بودم
من که در مکتب رویائی زهره
رسم افسونگری آموخته بودم

بر تو چون ساحل آغوش گشادم
در دلم بود که دلدار تو باشم
«وای بر من که ندانستم از اول»
«روزی آيد که دل آزار تو باشم»

بعد از اين از تو دگر هيچ نخواهم
نه درودی، نه پيامی، نه نشانی
ره خود گيرم و ره بر تو گشايم
زآنکه ديگر تو نه آنی، تو نه آنی


ادامه نوشت:کاش هنوز کسی بود که میفهمید منو...کاش هنوز کسی بود که میشد باهاش حرف زد.حس میکنم دارم دق میکنم...!

خسته تر از خسته!...
ما را در سایت خسته تر از خسته! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khoftedarbaad بازدید : 47 تاريخ : جمعه 25 بهمن 1398 ساعت: 10:11