روزهای کرونایی!

ساخت وبلاگ

روزای بغایت عجیب و مسخره ایه.کل دنیا به خاطر یه ویروس فلج شدن.بیشتر وقتا توی خونم و سعی میکنم دور کاری کنم اما خب گاهیم میرم بیرون با ترس و لرز.نه که فکر  کنید من جون  عزیزم.بلکه چون با پدر و مادرم زندگی میکنم میگم نکنه بگیرم و به اونا منتقل کنم وگرنه اگرکه تنها بودم ابدا برام مهم نبود.زندگی تو یه جریان تعطیل میگذره خلاصه.
میدونی با بیتا به این نتیجه رسیدیم دیگه حوصله هیشکیو نداریم.انگار همه یه باگی دارن.حتی منم دیگه حوصله ی آقای الف رو ندارم.جدا ازینکه سوئده و این فاصله قصه رو سخت کرده اینه که فهمیدم آقای الف با من خیلی فرقا داره،خیلی چیزا که برای من عادیه برای اون عجیب و حتی زشته .با سیگار کشیدنم مشکل شدید داره و مهم تر از همه تا امروز هیچ حرفی از اساس رابطه مون نزده که اصلا ما کجای زندگی همیم؟و من از آدمای ترسو بدم میاد.اما همین که بحث مرد دیگه ای میشه یا توجه کسی به من جلب میشه قاطی میکنه و قهر میکنه و بازم با اون حال میگه من نمیدونم اصلا به من چه که ناراحت میشم!!!!
بقیه هم همینن،همه شون هستن و من جواب نمیدم...میپیچونم.واقعا دلم کسی رو نمیخواد.توی ذهنم دارم نقشه ی یه آینده ی تنهایی رو میکشم.نقشه ی یه خونه مجردی خوشگل و بزرگ با پنجره های قدی تو همون محله ای که دوست دارم،نقشه ی ماشینمو،نقشه ی درآمد خوب،زندگی راحت،آرامش...نقشه ی تنهایی!
چیز مشترکی وجود نداره برای من و کسی نیست که انقدری بخوامش که بخوام به آینده باهاش فکر کنم...
درست مثل ب...که هنوزم نگرانش میشم گاهی و فکر میکنم کجاست،چه میکنه؟ و بعد میگم چه فرقی میکنه...
به قول علیرضا تو زندگی من شاید دوس پسر زیاد بود ولی ب واقعا اولین عشقم بود و همینه که هیچوقت فراموش نمیشه و تا ابدالدهر جلوی این حس و این آدم تسلیمم ولی  چه فایده که یه طرفه س ؟
حتی دیگه ذهنم کشش این روز نداره که به آینده فکر کنه...به  عشق یا چیزای اینجوری...فقط دوست دارم فکر خودم باشم.هدفای خودمو دنبال کنم...هر چند که این ویروس لعنتی نمیره گورشو گم کنه تا برگردیم به زندگی عادی ولی خب این روزاهم میگذره دیگه نه؟
مثه همه ی سالایی که گذشت....بعضیاش با خوشی و روزای طلایی و بعضییاش با افسردگی و غصه ی نبودنت...
کی میدونه این زندگی کجا میخواد ببره منو؟فقط همینو میدونم که هیشکیو نمیخوام....در مورد خود تو هم شک دارم حتی...که اکه برگردی هنوز میخوامت یا نه؟نمیدونم...شاید اگه باز ببینمت همه چی برگرده شایدم نه...ولی قرار نیست که باز ببینمت قاعدتا...
همه چی جا مونده توی گذشته ها....توی روزایی که قشنگ بودن...دنیا زیر پاهای من بود...من مغزور و با اعتماد به نفس شونه به شونه ی تو میومدم و باورت داشتم...
و حالا هیچی نمونده جز خودم که باید براش بجنگم و یه مشت خاطره ی قشنگ دور و عشقی که میدونم هرگز با هیچکسی تکرار نمیشه...
کسی چه میدونه شاید یه جا که باز فکرشو نمیکنم روزگار داستان جدیدی برام رقم بزنه اما فعلا همه چیز به یکنواختی و مزخرفی همین کرونای لعنتیه!
کاش حداقل میدونستم چه احساسی دارم!

ادامه نوشت:
آه از آن رفتگان بی برگشت!

خسته تر از خسته!...
ما را در سایت خسته تر از خسته! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khoftedarbaad بازدید : 49 تاريخ : پنجشنبه 18 ارديبهشت 1399 ساعت: 9:40