Im broken!

ساخت وبلاگ

یه جایی از سریال گیم آو ترونز وقتی ایگریت داشت تو بغل جان اسنو جون میداد بهش گفت اون غارو یادته؟(توش با هم کلی خاطرات خوب داشتن)
جان اسنو گفت آره.ایگریت گفت نباید هیچوقت ازون غار میومدیم بیرون...!
دروغ چرا منم همینم...این روزا که دارم زیر بار مشکلاتم پاره میشم و دیگه واقعا زورم به جایی نمیرسه،این روزا که باز میام دلمو صاف کنم به یکی اعتماد کنم طرف گند میزنه و همه ی خاطرات بد گذشته تو ذهنم مرور میشه،به این فکر میکنم که ایکاش من و تو هنوز توی غارمون مونده بودیم...
کاش تو اون آدمی که من فکر میکردم بودی،با دوست داشتن من نمیجنگیدی...بعد 2سال و نیم فهمیدم که تو هم وابسته بودی و از شدت ترست تموم اون گندارو زدی چون فک میکردی من یه روزی یه جایی ول میکنم میرم در حالی که تو تنها کسی بودی که بیشتر از هر کسی توی این دنیا دوست داشتم تا آخرش باشم...
کاش گیر میکردم تو سال 97 همونجا که تورو دیدم و از ته دلم عاشقت شدم...کاش تو یه بار تو زندگیت جای جنگیدن و اذیت کردن و انتقام گرفتن تصمیم میگرفتی بمونی با دلت...میموندیم تو همون خونه ی بامزه ی چیذر...همونجایی که پنجره های بزرگ قدی رو به شهر داشت...روزا نور وسط خونه ولو میشد و شبا پر بود از منظره ی شهر ...
میموندیم زندگی میکردیم با هم ،مثه تموم وقتا که پیش هم خوب بودیم...رفیق بودیم...همکار بودیم...دوست بودیم...به وقتش جدی میشدی...به وقتش دیوونه بودی...به وقتش جنتلمن بودی...به وقتش یه ردی خل مثه خودم بودی...و من زندگیم خلاصه میشد توی وجود تو...راه رفتنت...نگاه کردنت...نفس کشیدنت...حتی خروپف کردنت...
میموندیم همونجا کنار هم زندگیمونو میکردیم...فکر رفتن و پریدن هم به سر توی خل نمیزد...زندگی که با زحمت جمع کرده بودیو نمیفروختی که بری تو یه کشور به درد نخور مثه ترکیه افسرده یه گوشه بشینی...
منم دیوونه نمیشدم...انقد دیووونه که زندگیم بند باشه به 4 تا قرص رنگارنگ که یه هفته نخورمشون باز فکر خودکشی و بدبختی و همه چی میریزه تو سرم و گریه هام بند نمیاد...
که قلبم آواره بشه...نتونم دیگه عاشق شم  اما به خودم بگم عب نداره حداقل سعی کن یکیو دوس داشته باشی و هر بار میام سعی کنم دوس داشته باشم طرف خیلی زود حتی زودتر از یه ماه نشون میده لیاقت دوست داشته شدنم نداره و باز یه زخم دیگه میخوره روی روح من که دیگه جای هیچ زخمی نمونده براش....
ولی همه چی بهم ریخته میبینی؟تو خود واقعیتو نشونم دادی و من مبهوت به اینکه 2سال و نیم دقیقا عاشق کی بودم موندم جایی که نه خودتو میخوام نه بقیه رو...رو یه رنج مسخره دارم سعی میکنم افسردگیمو کنترل کنم....برای ادامه ی زندگی سگیم مجبورم برم سرکار و مثه اسب کار کنم و هزارتا حرف بشنوم و تهش با درامدم فوقش فقط بتونم مخارج روزانه مو تامین کنم و به این فکر کنم یعنی چه جوری میشه ما یه روز یه ماشین بخرم؟یا الان که گوشیم خراب شده با دیدن قیمتا مجبور شم اینو بپذیرم دیگه من زورم نمیرسه برای خودم گوشی بخرم و ازون دخترا هم نیستم کسی دوسم داشته باشه بخواد کادو ولنتاین یا تولدی چیزی برام گوشی بخره...
که هرروز مجبور شم قبول کنم بابا ما تنهاییم دختر!پدری که علنا نداریم و مادرمون هم خب دیگه تا هر جا زورش رسید کمکمون کرد وبیشتر نمیتونه!هر کسیم که اومد و خواستیم بهش تکیه کنیم زد با تبر گردنمونو قطع کرد و یه زخم عمیق انداخت رو قلبمون.میمونه کی؟خودمون.خودمون دیگه چیکار میتونیم بکنیم دختر؟تهش یه ماه مثه سگ کار میکنیم که فقط نیازای روزمره رو بتونیم تو این گرونی بخریم...نه هیچ چیز اضافه ای...ممکنه حتی توی تنهاییامون بمیریم...
دیگه بعیده کسی بیاد...بعیده کسی بیاد که هم من دوسش داشته باشم هم اون...که آدم حسابی باشه...کنارت وایسه و دنیاتو قشنگ کنه...
نمیدونم بقیه چطور عاشق میشن...چطور میمونن با هم و چطور میرسن اما برای من همه ی اینا فقط یه قصه ی مسخره س ...
برای من هر چی بود درد بود و دلتنگی و عذاب و رنج....گریه های شبانه بود...تنهاییای دو نفره بود...حسرت بود...
میدونم رفتارای خودم اشتباهه...من مشتمو واسه همه زود باز میکنم...قلبمو میذارم کف دستم با این تفکر که طرف مثه خودمه....و سعی میکنم کنارش باشم و رفیقش باشم...چیزی که بعد 25 سال فهمیدم تو این زمونه این کار اشتباهه...باید خودتو بگیری...از احساساتتت چیزی نگی و آویزون باشی...تیغ بزنی و طرفو اذیت کنی و در این صورت عزیز میشی...
که متاسفانه این چیزا تو تربیت خانوادگی من نیست و نبوده...و شاید همین باعث شه که من تنها بمونم....
من اصلا امیدی به هیچی ندارم...نه زورم میرسه اون زندگی تنهایی که مد نظرمه در حد داشتن یه خونه کوچیک و یه ماشین برای خودم دست و پا کنم نه کسیو دارم که باهاش به آینده و خونه ی مشترک و این مزخرفات فکر کنم...
اینجایی که من هستم هیچی نیست...تنها روزای قشنگم مال 2 سال پیشه که تو بودی...که ازش خیلی گذشته...بقیه ش دیگه فقط تکرار و ادامه س ....
فقط رفتنه...رفتن و رفتن و همین...
انگار راستی راستی از روزی که رفتی زندگی برای من تموم شد و همه چیزو با خودت بردی...بازم خداروشکر که حداقل این قرصای کوفتی هستن...وقتی میخوری یه حالت بی تفاوتی میگیری به خودت و میگذرونی...افکار خودکشیتو قایم میکنی اون پشت و میگی انقد زندگی میکنم هرروز الکی تا یه جا تموم شه...بی هیچ هدفی...مثه یه برگ خشک تو دستای باد که باد هرجا میخواد میبرتش...
بذار اعتراف کنم وقتی 16-17 سالم بود و به آینده فکر میکردم هیچوقت این چیزی که الان هستم توی ذهنم نبود...فک میکردم عاشق میشم...با یکی میمونم زندگی میسازم تلاش میکنم بچه دار میشم...خوشبخت میشم....
و حالا تو سن 25 سالگی یه افسرده ی لوزر به تمام معنام که تموم روح و احساسش به فنا رفته...خسته س و هیچ فکر خاصی جز شب کردن روزاش توی سرش نیست...
قاعدتا نباید اینجوری میشد نه؟اما شد....
دیگه قراره چی بشه بدتر ازینا نمیدونم...ولی کاش همون بهار طلایی 97 توی غارمون میموندیم عزیزم...ایکاش!

خسته تر از خسته!...
ما را در سایت خسته تر از خسته! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khoftedarbaad بازدید : 21 تاريخ : چهارشنبه 6 اسفند 1399 ساعت: 0:29