چو میگذرد غمی نیست :-)

ساخت وبلاگ

هیچی ندارم که بنویسم.همه چی توی یکنواخت ترین حالت ممکن داره میره جلو.سرکار،خونه،گاهی بودن با دوستا و همین...
فکرم از همه جا و همه کس ازاده...دروغ چرا...الان که رسیدم به 25 سالگی و میبینم کسایی که تو 5-6 سال اخیر براشون خودمو پاره کردم نموندن و من بر خلاف دوستام که اکثریت یارشونو پیدا کردن،خیلیاشون ازدواج کردن و خیلیاشون تکلیفشون روشنه،تنها موندم و مثه یه برگ خشک بی هدف میرم هر جا که باد وزید ، دلم میگیره
عمیقا جای خالی یه نفر داره حس میشه تو زندگیم...یکی که واسه دیدنش ذوق کنی،یکی که پشتیبانت باشه...یکی که وقتی دلت گرفته تا سر حد مرگ بخندونتت...یکی که فقط بغلت کنه تا همه چی یادت بره...
ولی نیست...تموم زندگیم داره مثه یه خط صاف میره جلو...شبیه نوار قلب مریضی که تموم کرده...جریان زندگی برام انگار یخ زده یه جایی...و من نشستم خیره به گذران روزا...دارم فکر میکنم دیگه چی قراره عوض یشه؟
خالیم از همه چی...از هر گونه حس غم،حس خوشحالی،ترس...فکر همه چی...
خالی تر از همیشه ام و جدای تنهایی ای که با هاش خو گرفتم اما حسش میکنم حس دیگه ای ندارم...
مثه یه مرده ی متحرکم ...
اینا خواسته های من نبود مگه نه؟وقتی 17-18 سالم بود  فکر میکردم برسم به 24-5 سالگی دیگه عاشق شدم،ازدواج کردم،خونه ی نقلیمو دارم،تکلیفم با آینده و زندگیم روشنه...
الان اما فقط هستم...بارها شکستم و از نو ساخته شدم و حالا اینی که اینجاس یه مجسمه س که یاد گرفته چه جوری جلوی احساسات خرکیش وایسه.دست دلشو بگیره و بره...
چی میخواد بشه نمیدونم
کجا دارم میرم نمیدونم...
فقط میدونم داره میگذره! همین!

خسته تر از خسته!...
ما را در سایت خسته تر از خسته! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khoftedarbaad بازدید : 32 تاريخ : چهارشنبه 6 اسفند 1399 ساعت: 0:29