خسته تر از خسته!

ساخت وبلاگ
از 12 دیشب تا حالا هزار و یک اتفاق مزخرف واسم افتاده ... یه جوری که دوس دارم همین الان از شرکت برم بیرون...برم یه جا که هیشکی نیست...بشینم سیگار بکشم و به حال خودم و تنهاییم گریه کنم...
بابا رفته روی اون دنده ای که از هیچ فرصتی واسه اذیت کردن نمیگذره...یه نمونه ش دعوای 4 صبح بود که همه رو سر یه موضوع مسخره از خواب بیدار کرد و شروع کرد پریدن به مامان...
نکیسا از 12 شب به بعد هر دو ساعت یه بار زنگ میزد و یه خبر بد از آقای سین بهم میداد...
تا 8 صبح که تیر خلاصو زد...
اون گند زده بود و در نهایت من شدم آدم بده ی داستان...
همه چیز سر من خراب شد و بقیه شدن محبوب دل آقای سین...
و حالا فکر میکنم که از من متنفره...به خاطر حرفایی که اطرافیان زحمتشو کشیدن و بردن و آوردن...
هر چند که خیلی وقته حس خاصی به من نداشت...اما حداقل هر چی که بود از  تنفر بهتر بود...
چند روز پیش وقتی سر و کله ی یه آدم جدید دیگه با یه موقعیت خیلی تاپ پیش اومد ، اطرافیان بهم گفتن اگه اینکی رو هم رد کنی بره خیلی احمقی...
من اما همه عزممو جزم کردم برای دهن کجی کردن به آقای سین و اینکه بهش بفهمونم میتونم با خیلیا بهتر از تو هم باشم سعی کردم وارد رابطه شم...اما همون روز اول همه چیزو تموم کردم...
چون از جملات عاشقانه ی طرف مقابل حالت تهوع بهم دست میداد...
چون وقتی بهم گفت دوست دارم دستاتو بگیرم چندش ترین حس دنیا افتاد به تنم...
به خودم گفتم چته...تا کی میخوای اینجوری کنی؟بالاخره یه روزی باید یکیو راه بدی تو زندگیت...
بالاخره باید یه آدم جدیدو بپذیری...
اما خودم ِ لجباز عزیزم با لطف هر چه تمام یه س م س بلند بالا به فرد تازه وارد نوشت ، بلاکش کرد و در نهایت گوشی رو گذاشت روی ایرپلن مود.پاهاشو با آرامش دراز کرد روی میز و به اطرافیان انگشت شصتشو نشون داد و گفت بذارید با تنهاییام خوش باشم...و به آقای سین لعنت فرستاد که نه میتونه با خودش باشه و نه کسی غیر خودش...و اون تنها کسی بود که بعد از آقای الف بهش حس خوبی میداد...
وقتی که میشینم و به شروع یه رابطه ی دیگه فکر میکنم ، چیزی در حد محالات میاد به ذهنم...
به اینکه دوباره یه نفرو از اول بشناسی...براش وقت بذاری...تو خوشیا و نا خوشیا کنارش باشی و مدام بترسی که آخرش چی میشه؟بهم میرسیم؟نمیرسیم؟
نه من دیگه نیستم...
نه تاب و توان دل بستن و ترس دارم...
و نه دیگه احساسی دارم که بخوام برای کسی خرج کنم...
تموم زندگی و خواب و خوراک و هر چیزی که داشتمو 4 سال برای کسی گذاشتم که در نهایت بعد ازینکه استفاده هاشو کرد و به یه جایی رسید با دهن کجی هر چه تمام تر و بدون هیچ حرفی،جوری رفت که انگار من هیچوقت توی زندگیش حتی وجود هم نداشتم....
و بعدش تنها حسایی که تو دلم هنوز وجود داشت، با دیدن آقای سین زنده شد و فکر کردم شاید خدا میخواد تلافی نفر قبلی رو در بیاره و حالمو خوب کنه...
خبر نداشتم که پشتش چه سراب مزخرفیه و قراره در نهایت همه چیز به ضرر من تموم شه...
کاری ندارم به این کارا...
خسته تر از اونم که بخوام غصه ی چیزی رو بخورم یا حتی گریه کنم...
فقط دارم فکر میکنم که شاید این همه مزخرف بودن اوضاع حق من نیست...

ادامه نوشت:
ندارد دل
دل اندر وی چه بستی؟

+ تاریخ | سه شنبه ۲۳ خرداد ۱۳۹۶ساعت | 10:12 نویسنده | مـیـس ســیــن

خسته تر از خسته!...
ما را در سایت خسته تر از خسته! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khoftedarbaad بازدید : 44 تاريخ : سه شنبه 23 خرداد 1396 ساعت: 12:52