مزخرف ترین حسای دنیا!

ساخت وبلاگ
زندگی نامرده...خیلی زیاد...انقدی که ممکنه یه روزی آدمی که 6 سال پیش میخواستیش و کسی توی زندگیش بود،بعد 6 سال پیداش شه و تورو بخواد و کسی هم توی زندگیش نباشه ولی تو دیگه نخوایش...
میتونه انقد نامرد باشه که وقتی بعد این 6 سال میری دیدنش مدام ساعتتو نگاه کنی و فکر کنی چرا نمی گذره پس؟و فکر کنی اگه الان به جای این دوست قدیمی آقای سین اینجا بود و اونوقت دوست نداشتم زمان حتی بگذره...
آخرش هم خیلی زودتر از موعد الکی یه بهونه جور کردم و برگشتم خونه...
به جای دستش روی دستم و عطرش که مونده بود فکر کردم و حس چندش بهم دست داد...دوست داشتم بشینم وسط خیابون گریه کنم...نمیدونستم چمه...یعنی میدونستم...
مشکل این بود که اون آقای سین نبود...
چون اگه آقای سین بود من میمردم واسه بوی عطری که مونده بود ازش روی دستم...
چون اگه آقای سین بود به جای اینکه بعد 2 ساعت دیدار بپیچونم و برم ،میموندم و تا خود صبح مثه دیوونه ها شب زنده داری میکردیم و میگشتیم شهرو...
اما اون آقای سین نبود...از نظر من اون هیشکی بود!
مثه بقیه...
روی نیمکتای کنار خیابون نشستم و فکر کردم به چه وضعیت بدی دچار شدم...از همه عالم و آدم بدم میاد...
اما اونی که دوسش دارم منو به هیچ کجاش حساب نمیکنه...
و غرور منم اجازه نمیده به روم بیارم...
تموم این روزا عین احمقا دنبال یه بهونه ام که یه جوری برم دفتر مرکزی و واسه 2-3  هم شده از دور یواشکی ببینمش و به بهونه ی کار 4تا کلمه باهاش حرف بزنم...
شبا هر نیم ساعت یه بار از خواب میپرم و گوشیمو چک میکنم به این امید که شاید هنوز مثه اون موقع ها مسیجی چیزی بده...و تا صبح انقدر از خواب میپرم و میخوابم و خوابای مزخرف میبینم که صبحش مثل کتک خورده ها خسته و کلافه م...
با تموم قوا توی ذهنم داد میزنم که من میخوام فراموشت کنم،ازت متنفرم و تو لیاقت نداری...
اما قلبم پیروزمندانه لبخند میزنه و میگه من میخوام نگهش دارم...اون تنها کسی بود که باهاش بهترین حال دنیا رو داشتیم،خیلی بهتر از آقای الف...آقای الف محتاط و ترسو بود...پایه ی دیوونه ی بازیای من نبود...
آقای سین اما کله خراب تر از منه...جلوش مجبور نیستم به یه دختر آروم و عاقل و مودب تظاهر کنم...
شاید واسه همین بود که یه روزی مهرناز بهم گفت تو به درد آقای سین نمیخوری...اون کسی رو نیاز داره که جمع و جورش کنه اما تو میخوای که پا به پاش بری و این خوب نیست...
بعد حرفی که نکیسا در اثر عصبانیت از آقای سین ، در مورد من به آقای سین زد فکر میکنم که همه چیز به کل تموم شد...
همون رشته موی نازکی که بین ما دو تا هنوز مونده بود پاره شد و من حرفی نداشتم بگم جز اینکه از بین رفیقم و کسی که دوسش داشتم باید یکی رو انتخاب میکردم...
و خب انتخاب من معلوم بود...نکیسا رو انتخاب کردم!
دیروز وقتی اون دوست قدیمی رو بعد 6 سال دیدم چیزی توی دلم لرزید و ترسید...کسی ازم پرسید اگه این روزا هم بگذره و مثلا آقای سین بعد 4-5 سال پیداش و بگه تورو میخوای و تو دیگه نخوایش چی؟
چرا زندگی این مدلیه؟
خسته م و میترسم از همه چی...
حاضرم هر چی که دارمو بدم و یه بار دیگه اسم لعنتیشو روی گوشیم ببینم...
وقتی که میبینم شبا آنلاینه...مدام فکر میکنم با کی داره حرف میزنه؟به اون هم اون حرفایی که به من زدو میزنه؟لابد مثه اوائل رابطه با من براش وقت میذاره...قربون صدقه ش میره و 3 ماه دیگه هم با اون مثه من سرد میشه...
بعضی وقتا یادم میاد آخرین بار پاکت سیگارم پیشش جا موند و با اینکه بعدش چند بار همو دیدم بهم پسش نداد.فکر میکنم چیکارش کرده یعنی؟قطعا انداختتش دور و براشم مهم نبوده!
تازه میفهمم چه اشتباه مزخرفی کردم که گذاشتم بچه ها داستان رابطه ی مارو بفهمن...نصف دلایل جدایی ما حرفا و حدیثایی بود که این وسط برده شد...
و حالا کار از کار خیلی گذشته...
انقدر که تموم سهم من از اون فقط یه مشت مسیج خیلی قدیمیه و روزایی که قرار نیست برگرده اما من با تموم وجود دوستشون دارم و نمیخوام بذارم یه نفر دیگه با اومدنش وقت فکر کردن به اون روزا رو از من بگیره...
منتظرم که امتحانا تموم شه و باز با دوستام وقت بگذرونم تا بلکه فکر اونو یادم بره...پیش خودم میگم با کسایی که داریشون حال کن...نه با حسرت اونی که میخواستی داشته باشیش...
کاشکه میشد همه چیز انقدر مزخرف نباشه...
اما هست و کاری هم نمیشه کرد!

ادامه نوشت:
حواسم از خیال تو پرت نمیشود 
چرا؟

+ تاریخ | سه شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۶ساعت | 9:37 نویسنده | مـیـس ســیــن |

خسته تر از خسته!...
ما را در سایت خسته تر از خسته! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khoftedarbaad بازدید : 56 تاريخ : سه شنبه 30 خرداد 1396 ساعت: 12:30