لعنت به تنهایی!

ساخت وبلاگ
روزی که دل بستم به خود گفتم 
با رنج دل کندن چه خواهی کرد؟
گیرم سلامی هم رسید از او
یا نامه ای هم آمد و خواندی
وقتی که یوسف بر نخواهد گشت
با بوی پیراهن چه خواهی کرد؟

خیلی سخته که همش دارم آرزو میکنم که یا تورو فراموش کنم و یا بهت برسم...و ازونجایی که خدا منو خیلی دوست داره به هیچکدوم از این دوتا هم نمیرسم...یه جایی گیر کردم وسط نبودنت و خاطراتت...
پیش خودم میگم شاید اگه میرفتی و دیگه جلوی چشمم نبودی میشد فراموشت کنم...ولی وقتی میام شرکت و میبینمت...وقتی خبرت از اینور اونور به گوشم میرسه...چه جوری باید بندازمت از مغزم بیرون...وقتی 24 ساعته تو تلگرام آنلاینی و من ِ احمق لست سینم رو واسه همه ریسنتلی کردم جز تو...
مدام به این فکر میکنم داری با کی چت میکنی؟تو دلم میگم حتما کیس جدید گیر آوردی...خیلی بهتر از من...
حتما اون حرفایی که به من میزدی رو به اونا هم میزنی...
یادم میفته روزایی که بودی چقدر حال من خوب بود...از دی تا اسفند...
شبای امتحان بیدار میموندم که درس بخونم و تا خود صبح با هم حرف میزدیم...نگران من بودی که باید تو اون سرما میرفتم قزوین و بعد هر امتحان اولین نفری که ازم می پرسید امتحانت چطور بود تو بودی...
حالا اما بعید میدونم حتی یادت باشه من امتحان دارم...
تنها چیزایی که ازت واسه من مونده تموم مسیجای اون خطیه که از عید به اینور دیگه هیچوقت روشن نشد...
انگار از اول یه آدم دیگه ای اونارو واسه من مینوشت...یه آدمی که از اولم وجود نداشت و حالا به کل رفته...
شبا که خوابم نمیبره میشینم و از اول همه شونو میخونم...اینکه چی شد...چیکارا کردیم...چیا میگفتیم...
قربون صدقه ها و حرفای خوبت...و شروع میکنم زار زدن توی بالشتم...
صبح بخیرایی که جوری بهم انرژی میداد که تا خود ِ عصر تو شرکت مثه فرفره کار میکردم و زیر لب لبخند میزدم...
بر عکس این روزا که وقتی میام مثل یه مجسمه فقط میشینم پشت میز و حتی نای تکون دادن یه زونکن رو هم ندارم...
جای خالیتو نگاه میکنم و تو دلم میگم چی میشد تو هنوزم سر این پروژه با ما بودی...
چی میشد نکیسا اون حرفو به تو نمیزد و تورو از من متنفر نمی کرد هر چند که مقصر اصلی خودت بودی...
چی میشد من فراموشت میکردم ؟
بعضی وقتا میزنه به سرم برم موهامو کوتاه کنم...به خودم میگم اگه شجاعت اینو داشته باشی که از موهات دل بکنی حتی میتونی از آقای سین هم دل بکنی...
اما باز چیزی ته دلم نمیذاره...
 اینکه تو رفتی و واسه خودت زندگیتو میکنی...و من با این همه دلتنگی و یه مشت روزای خوب که میدونم هیچوقت تکرار نمیشه موندم...نه کسیو میتونم راه بدم تو زندگیم و نه میتونم تورو بیرون کنم از فکرم...اصلا عادلانه نیست...
اما هیچ چیز هیچوقت توی زندگی من یکی عادلانه نبوده و من نفهمیدم چرا...!

ادامه نوشت:
بی تو
بی شب افروزی ماندنت
بی تب تند پیراهنت
شک نکن من که هیچ
آسمان هم زمین می خورد!

+ تاریخ | یکشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۶ساعت | 9:6 نویسنده | مـیـس ســیــن

خسته تر از خسته!...
ما را در سایت خسته تر از خسته! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khoftedarbaad بازدید : 75 تاريخ : سه شنبه 30 خرداد 1396 ساعت: 12:30