میترسم...!

ساخت وبلاگ
میترسم از تاریک روشنها از قبلو بعد گریه ی زنها از زندگی با هم ولی تنها
از بدرقه تا راه آهنها از شوقه غمگینه رسیدنها از دوستت دارم شنیدنها
از هر چه با من هست میترسم میترسم
از چای مانده رویه میز او از آرزوهای عزیز او از اسم روی سینه ریز او از ریتمه موزیکه مریضه او
از ریتمه موزیکه مریضه او از هر چه با من هست میترسم میترسم
من میشناسم مثله غم او را انگیزه ی آن چشمو ابرو را
آن خنده های ماجراجو را آن تخته خواب مست آن بو را
گم کرده بودم آن خیابان را پرواز رویه بام تهران را
بغضه کنار سید خندان را قرضه قراره چای و قلیان را
آن موی بی رحم پریشان را آن مویه بی رحم پریشان را
من میروم من میروم پیدا کنم آن را
من میشناسم مثه غم او را انگیزه ی آن چشم و ابرو را آن خنده های ماجراجو را
آن تخت خواب مست آن بو را
گم کرده بودم آن خیابان را پرواز روی بام تهران را بغضه کنار سید خندان را
قرض قرار چای و قلیان را
آن موی بی رحم پریشان را آن موی بی رحم پریشان را
 من میروم من میروم پیدا کنم آن را میروم
حسین غیاثی

ادامه نوشت:فکر میکنم 5-6 ماه پیش بود،بیتا بهم گفت یه روز میرسه که بعد این رابطه واسه خودت سوگواری میکنی...‍!

خسته تر از خسته!...
ما را در سایت خسته تر از خسته! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khoftedarbaad بازدید : 49 تاريخ : يکشنبه 4 تير 1396 ساعت: 11:41