ادامه نوشت:گاهی یه چیزایی رو خودت میدونی اما لازمه یه نفر بهت بگه...هر چند با داد و فریاد...هر چند کمی تحقیر آمیز...اما لازمه به خودت بیای...حرفای نکیسا تلخ بود ولی حقیقت بود...حرفایی بود که با خودم مرور میکردم ولی جرات باورشونو نداشتم...
با تموم عشقی که بهت دارم و میدونم هیچوقت این گوشه از قلبم که مال تو بود... و اون خاطره های قشنگت و اون زمستون فوق العاده 95 که باهم گذروندیم رو یادم نمیره...وقتشه که این پرونده رو برای همیشه تموم کنم...
کاری ندارم که بعد تو آدم جدیدی میاد یا نه...هر چند که هر چی فکر میکنم که اون آدم جدید باید چه شکلی باشه...چه جوری باشه و من دیگه چی دوست دارم ، چیزی به ذهنم نمیاد جز مشخصات تو...
ولی فکر میکنم تموم شدن این داستان خیلی بهتر از این عذاب و حقارتی باشه که این روزا مثل یه گوله آدامس چسبیده به مخ من و نمیذاره نفس بکشم...
فکر میکنم وقتشه که فراموشت کنم...
هر چند که تو تا همیشه توی قلبم موندگاری!
خداحافظ آقای سین مهربون من...!
برچسب : نویسنده : khoftedarbaad بازدید : 48