کافه وصال!

ساخت وبلاگ
خیس میشم با تو هر شب 
زیر بارونی که نیست
دستتو محکم گرفتم
تو خیابونی که نیست 

باشم و عاشق نباشم
کار آسونی که نیست
عاشقت میشم دوباره
عاشق اونی که نیست

من خدایی با تو اینجا
از تو میسازم که نیست
باید هر شب روی رازی
پرده بندازم که نیست

تو منو به بند کشیدی
توی زندونی که نیست
عاشقت میشم دوباره
عاشق اونی که نیست

این همه تصویر زیبا
تو زمستونی که نیست
با جنون هر شب من
جز تو مهمونی که نیست

نامه هامو پاره کردم
وقتی میخونی که نیست
هر چی اینجا با تو ساختم
خوب میدونی که نیست

عاشقت میشم دوباره
عاشق اونی که نیست

غرق میشم تو سیاه
موج موهایی که نیست
دور تو میگردم اینجا
دور میدونی که نیست

تو یه روزی بر میگردی 
از خیابونی که نیست
عاشقم میشی دوباره
عاشق اونی که نیست

عاشقت میشم دوباره
عاشق اونی که نیست

آرش مهرابی

روزایی که دفتر مرکزی کار دارم موقع برگشت به خونه از جلوی کافه ی تو خیابون پزشک رد میشم...با همون دکور و همون چراغا و لامپای عجیب غریبش از بیرون...
و من که بدون استثنا هر دفعه سر بر میگردونم و توشو نگاه میکنم و حتی اگه چله ی تابستونم باشه زمستونو حس میکنم...
خیلی وقتا که توی کافه رو نگاه میکنم خودمونو میبینم که دور میز همیشگی که جای ما بود نشستیم و تو هنوز یواشکی از زیر میز دستامو گرفتی و من دارم از ذوق میمیرم...
خیلی وقتا بچه هارو میبینم سر میز که داریم میگیم و میخندیم و نوشین طبق معمول خودشو چسبونده به تو و من دارم حرص میخورم و با حرص پشت سر هم سیگار میکشم و تو و مهرناز پاکت سیگارمو از دستم قایم میکنید...
خیلی وقتا اون شب برفیو میبینم که میزمون پر بود و نشسته بودیم پایین تا برنامه ی مسافرت شمالو بچینیم ...
هنوزم هر بار چشمم میفته به داخل کافه وصال ماها هنوز دور همون میزاییم...این اتفاقا نیفتاده و همه چی بهم نخورده...
تو پای حرفات با من موندی و هنوز دوستم داری و نرفتی...
و نیوشا همه چیزو بهم نریخته...
و نوشین تورو با خودش نبرده...
و تو همونی هستی که رو به روی من تو کافه میشستی و بهم مسیج میدادی منو ببخش قربونت برم که جلو بچه ها باهات شوخی کردم وناراحتت کردم...
هنوزم همه مون با کاپشن و کلاه دور اون میزا نشستیم و من بعد تموم شدن رابطه ی 4.5 ساله م از اینکه چرا این زمستون انقد داره خوش میگذره متعجبم و کنارت احساس خوشبختی میکنم و حرفاتو باور کردم...
هنوزم تو پشت منیو و بچه ها منو به خاطر دوست داشتن تو مواخذه نمی کنن ...
میبینم که تو کوچه ی جلو کافه دنبال جای پارکیم و تو با کاپشن چرمیت وایسادی یه گوشه و من بغ کرده از مسافرت رفتن تو از دور تماشات میکنم و بچه ها به شوخی میگن ستایشم ببر با خودت...
و رد میشم...
میدونم زمستون امسال دیگه تو نیستی و قشنگ نیست...
میدونم با هر برف یادت میفتم و یاد شب 14 بهمن...و روزی هزار بار خواهم مرد...
دلم برات تنگ میشه و از بچه های شرکت شنیدم که از وقتی از سفر خارج از کشورت برگشتی مریض شدی و شدیدا نگرانتم اما میدونم اجازه ندارم بهت مسیج بدم چون با سرد ترین حالت ممکنه جوابمو میدی و حالم ازین بدتر میشه...
خیلی روزا الکی و به یه بهونه ای میام دفتر مرکزی بلکه باشی و ببینمت...
و نیستی و من تنها متهم این ماجرام...
بعد اون همه اتفاق که تو نبودنت افتاد و همه انگشتای اتهامشونو رو به من گرفتن و به قول شایان به خاطر عشق کسی متهم شدم که حتی پشتمم نبود...
و تنها کسی که ازم دفاع کرد نکیسا بود ...
اما بازم بی فایده س و همه چیز برای همیشه خراب شده....
تنها دلخوشی من خیلی روزا و شبا دیدن آنلاین آفلاینات بود که از ساعتاش حدس میزدم کجا ممکنه باشی و چیکار کنی...اما لست سین ریسنتلی کردن تو اونو هم تموم کرد...
و راست راستی همه چیز تموم شد...
اما نه تو قلب من که هنوز میبینمت از دور و دلتنگت میشم و هر بار میرم دفتر مرکزی نا خودگاه تو ذهنم با هر صدای در منتظر اومدن تو ام و تموم کافه و کوچه ها و حتی جاهایی که ازشون رد شدیم همیشه جلو چشممن و همیشه هر چیزی یه قسمتی از تو و خنده هات و اون زمستون قشنگو یادم میاره...
روزایی که فکر میکردم زندگی باهام مهربون شده و میخواد پاداش 4.5 سال سختی کشیدن و رابطه ی نافرجاممو بده و خبر نداشتم که این فقط یه استراحته...یه آرامش قبل یه طوفانی که این دفعه ریشه هامم از جا کند و حالا سرگردونم...
دلم برات خیلی تنگ شده و ایکاش فقط برای یه بار اون معجزه ای که منتظرش بودم اتفاق میفتاد...
دلم برات تنگ شده و ایکاش میشد زندگی رو تنظیم کنم تا هرروز از 95/10/01 شروع شه و 95/12/30 تموم شه و باز از اول تکرار شه...
دلم برات تنگ شده و میدونم برات اهمیتی نداره و حتی صدامم نمیشنوی و یا حتی منو یادتم نمیاد...
قولاتو...حرفاتو...
اون شب برفیو...
به قول یلدا کاش میشد اون قسمت از حافظه م که مربوط به تو بود پاک میشد...کاش!
کاش کافه وصال از اونجا جمع میشد...ایکاش...!

ادامه نوشت:
من این پایین نشستم سرد و بی روح
تو داری میرسی به قله ی کوه...!

خسته تر از خسته!...
ما را در سایت خسته تر از خسته! دنبال می کنید

برچسب : کافه,وصال, نویسنده : khoftedarbaad بازدید : 53 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 1:53