BUSTED!

ساخت وبلاگ
دنیا جای قشنگی نیست...وقتی میای تو جامعه و میبینی دورو بریات چه جور آدمای عجیب غریبی هستن...
کسایی که به روت میخندن و خودشونو دلسوزت جا میزنن و بعد ها از همون درد دلا برات داستان ها درست میکنن...
کسایی که مدام در حال زدن زیرابتن و تو هعی باید بجنگی ، بجنگی....مشت بخوری و بیفتی و باز به زور پاشی...
راستش من دیگه خیلی خسته ام...
از اینکه مدام دارم به همه خودمو ثابت میکنم...از اینکه مدام باید بگم من کار میکنم...من دروغ نمیگم....من آدم بد قصه نبودم...من مقصر صد در صد همه ی اتفاقا نبودم...
و وقتی که به جای عقلت با احساست تصمیم میگیری و دست دشمنت آتو میدی یعنی همه چیز تمومه...
کسی که داره از وجه ی به ظاهر خوبی که پیش بقیه داره سو استفاده میکنه و سعی میکنه تورو ناراحت کنه...
کسی که باعث میشه آقای سین برای همیشه بره و پشت سرشو نگاه نکنه...چون آقای سین مثل من نیست که اون همه سوتی و کصافط کاری ازش دیدم و باز دوستش داشتم...آقای سین دنبال بهونه های مختلفی برای دور کردن من و کنار زدن من بود و حالا همه ی اونا دست کسیه که بی صبرانه منتظره تا امروز از سفر برگرده و بهش بگه...
کسی که حتی تو محل کار هم به من رحم نمیکنه و به خاطر مسائل شخصی اعتبار کاری منو زیر سوال میبره...
و اینجاست که میبینی چقدر تنهایی...
اینجاست که میبینی خسته ای...دوست نداری کار کنی یه مدتی...دوست داری از دردسر و هیاهو کنار بکشی...وقتی سرت منت میذارن که ما داریم بهت لطف میکنیم که هنوز باهات همکاری میکنیم و تو چقدر باید غرورتو زیر پا بذاری که استعفاتو ننویسی و توی دلت مدام از خودت بپرسی اگه بیکار بشم قسطام چی میشه؟مخارجمو کی میده؟
و وقتی به پشتت نگاه میکنی و مستاصل دنبال دیوار میگردی که بهش تکیه کنی هیچی جز سایه خودتو نمیبینی...
وقتی حالت بده و دنبال کسی میگردی که بیاد و کنارت باشه تا فقط بتونی باهاش حرف بزنی و حالت خوب باشه و میبینی همه پی خنده ی و عشق و حال خودشونن...
وقتی خسته ای و میبینی در نهایت خودت باید مشکلاتتو حل کنی...
وقتی بی پولی...وقتی عشقتو از دست دادی...وقتی به خاطر یه آدم عوضی که دنبال نفع خودشه از جمع دوستایی که دوسشون داشتی طرد میشی و حالا همونقدر که میتونستی گاهی از دور آقای سین رو تماشا کنی دیگه نمیتونی...وقتی آینده واست بی معناست و آدما واسه دلخوشیت میگن غصه نخور یه آدم بهتر میاد و فقط خودت میدونی چقدر دیگه دلت کسی رو نمیخواد...
وقتی زمان حال انقدر مزخرفه که تموم ساعتاتو تو گذشته سیر میکنی...چند ماه خیلی کوتاه که حالت بهترین حال دنیا بود و فکر میکردی زندگی تو دستاته و بالاخره خدا باهات کنار اومده و میخواد به آرامش برسی...وقتی امید رسیدن داشتی و هرروز به عشق دیدن س م س صبح بخیر چشماتو باز میکردی...وقتی فکر میکردی قراره معجزه بشه و اون بمونه و تورو دوس داشته باشه جای اون دختره...
و همش یه شبه رو سرت خراب میشه...
وقتی تو چله ی تابستون و مرداد ماه لعنتی میشینی با آهنگ برف بابک جهانبخش گریه میکنی و میدونی این زمستون که بیاد با هر برفی به یاد قشنگ ترین خاطره ی تو مغزت هزار بار قراره بمیری و زنده شی و دیگه نداریش...
چیکار باید بکنی...
امشب 22 ساله میشم و هیچی برام مهم نیست...فکر میکنم تو این چند سال کی تا حالا یه تولد درست و درمون داشتم؟تا آقای الف بود همیشه روز تولدم کار داشت و نبود و گرفتار بود و من زیر سبیلی رد میکردم چون انقدر دوسش داشتم که برام مهم نبود...
و حالا امسال...تنها تر از تموم سالای قبل حتی تنها تر از سالای قبل از آقای الف...
یادمه زمستون وقتی سرو کله ی آقای سین پیدا شد هزار بار با خودم سال جدیدو مرور کردم و گفتم تا تابستون سال بعد همه چیز بین ما بهتر شد و تولدم رو کنار اون میگذرونم...
و حالا نه تنها قطعا تولد منو یادش نیست...بلکه با حرفایی که به گوشش قراره برسه همین که مسیج نزنه و هر چی از دهنش در میاد بهم نگه باید خوشحال باشم شاید...
اینکه دورو بریام اینهمه کثافت کاری کردن و حالا برای پوشوندنش دارن با شلوغ بازی منو متهم میکنن که دستشونو رو کردم برام اهمیتی نداره...
اینکه تو حسابم چقد پول مونده و چقدر دارم مثه اسب میدوام و از بس مجبورم همه ی مخارجمو خودمو بدم چیزی برای پس انداز ندارم بازم برام مهم نیست...
اینکه آدما فقط موقع دور همی و بگو و بخند و مشروب و رقص کنارمن و وقتی غصه دارم حتی مسیجامم سین نمیکنن بازم برام مهم نیست...
هیچکدوم اینا اندازه ی نبودن آقای سین برام مهم نیست...
یه روزی وقتی یه دوستی پرسید چرا هنوز انقد تو فکرشی و رفتنش انقد داغونت کرد بهش گفتم چون آقای سین واسه من مثه یه مو بود...که هنوز منو به زندگی وصل کرده بود و وقتی رفت ...با نامردی هر چه تموم تر اون مو رو پاره کرد...
خودمم باورم نمیشه انقدر ضعیف شدم که دارم اینو میگم و اینجا مینویسمش...اما واقعا زندگی رو بدون اون نمیخوام...
همه ی اون روزای هیجان انگیزی که ساعتها با هم مزخرف میگفتیم و میخندیدیم و شیطنتامون...و همه ی پیچوندنای من...میدونم که بر نمیگردن...
همه ی اون شبای کافه وصال که دور هم خوب و خوش بودیم و این همه کثافت بینمون درست نشده بود و حرمتای بینمون از بین نرفته بود و کنار هم تو کافه میشستیم و از زیر میز دستامو میگرفت و من دلم غنج میرفت براش...میدونم که دیگه بر نمیگردن...
همه ی اون حرفای قشنگی که یه روزی و نمیدونم به چه دلیلی بهم زدی و من هنوزم که هنوزه روزایی که دلتنگیت داره خفه م میکنم میگردم لا به لای چتامون و میخونمشون تا آروم بگیرم...میدونم دیگه بر نمیگردن....
میدونم همه رو...
میدونم...
ولی از آدمی که مدام هر چیو که دوس داشته از دس داده نخواید عاقل باشه و منطقی رفتار کنه...
از من نخواید بازم خوب شم و مثه دیووونه ها بخندم...
وقتی که از هر خیابونی رد میشم مدام اون میاد جلوی چشمم که مثلا یه روزی با هم از این کوچه رد شده بودیم...
وقتی که پامو میذارم توی خونه ی نکیسا و از همه زوایاش یه چیزی در مورد اون یادم میاد و حتی دیشب وقتی از در رفتم توو یه لحظه بوی عطر اون روز به مشامم خورد...آخرین روزی که قبل عید همه دور هم خوش بودیم و خندیدم و مشروب خوردیم و رقصیدیم و بعدش همه چیز خراب شد...
از من نخواید که از گذشته بیام بیرون و عاقل شم...
و از من نخواید که اصلا دنبال زندگی کردن باشم...
من از همون شبی مردم شاید ، که بهم گفت من دیگه عزیز تو نیستم و من با سماجت تموم نخواستم باور کنم...
از همونجا مردم که همه شروع کردن به قضاوت کردن من که این عشق اشتباه بود و تو نباید میرفتی تو رابطه ی کسی که هنوز تکلیفش با نفر قبلی رابطه ش مشخص نیست و با بقیه هم تیک و تاک میزنه و من اینارو نمیدونستم...
و من حرفای خوبشو باور کرده بودم...
و حالا این روزا مثه یه مرده ی متحرک دارم روی زمین راه میرم و فکر میکنم دقیقا باید دلم از زندگی چی بخواد و هیچی جز یه "هیچی" بزرگ تو سرم نمیاد...
و شاید اینجا همونجاییه که مثه بازیای بچگی باید یه GAME OVER! بزرگ چراغ زن بزنم تو زندگیم و برم یه گوشه سیگارمو بکشم و به یاد گذشته فقط لبخند بزنم!

ادامه نوشت :نمیدونم امشب ساعت 00:00 باید چی آرزو کنم...چون جز تو آرزویی ندارم و آرزو کردن تو ، هم بی معنیه و هم اشتباه...و هم بزرگ برای من!

ادامه نوشت2:
تورو آرزو نکردم این یعنی نهایت درد
خیلی چیزا هست تو دنیا که نمیشه آرزو کرد...!

ادامه نوشت3:
سخته برسی جایی که بدونی تو این دنیا کسیو نداری که دنبال خوشحال کردنت باشه!

خسته تر از خسته!...
ما را در سایت خسته تر از خسته! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khoftedarbaad بازدید : 63 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 1:53