حماقت های ناتموم!

ساخت وبلاگ
گیر کرده وسط یه مشت کار و رسیدگی های پی در پی ارزش افزوده...
اسمشو که روی گوشیم مییبینم تعجب میکنم...چی شده که داره به من زنگ میزنه؟
کمک لازم داره...
و من حتی بدون مکث میگم باشه...
بقیه شروع میکنن به سرزنش کردن...که چرا حالشو نگرفتی...میگفتی انجام نمیدم...کمک نمیکنم...
گفتم کار از رفاقت جداس...درسته اون به من بد کرد ولی داستانای بیرون شرکت مال بیرون از شرکته...
اما دروغ میگفتم...
دلیلش این نبود!
دلیلش این بود که اون اگه هر کجای این کره ی خاکی باشه و از من کمک بخواد...چه کاری و چه غیر کاری !من با همه ی وجودم کمکش میکنم...
به خاطر اینکه من بلدم خودمو بی خیال نشون بدم و به همه بگم که خیلی وقته به اون حتی فکر نمیکنم و واقعا هم فکر نمیکنم،اما ته قلبم هنوز به یاد روزهای خیلی قشنگی که کنارش داشتم و همه ی خاطره های خوبی که شبای بی خوابی مرورشون برام یه جور سرگرمی و حس خوبه،دوستش دارم و بعد کشیدن شدید ترین درد ها اینو پذیرفتم که من نمیتونم اونو توی زندگیم داشته باشم...فقط میتونه توی قلبم باشه و بس!
دیگه از فکر حرفاش و خاطراتش گریه م نمیاد...یا وقتای مستی از دستش لجم در نمیاد تا باهاش دعوا کنم...
وقتی یاد خودش و اون زمستون خاطره انگیز میفتم تنها نتیجه ای که میتونم از زندگی بگیرم اینه که زمستون 95 شاید تمومش یه خواب بود...یه رویای خیلی قشنگ...
هیجان انگیز ترین و باحال ترین حسایی که میتونستم توی عمرم داشته باشم و خیلی شبایی که قشنگ ترین شبای عمرم بود رو گذروندم...
کلی امید ِ خوب تو دلم داشتم و اونقدر انرژی داشتم و واسه آینده برنامه داشتم که هرروز صبح با یه انرژی باور نکردنی میرفتم سر کار...
کاری ندارم که بعد عید همه چی خراب شد...کاری ندارم که این روزا حتی انقد بی انرژیم که خیلی وقتا حس میکنم تنم رو پاهام سنگینی میکنه...
یا اینکه انقدر هیچی نمیخورم وقتی یکم غذا میخورم حالم بد میشه...
کاری ندارم دیگه بین ما چیزی نیست و کل دلخوشیم شده جلسه های ماهانه که از دور تماشاش کنم...
و حالا که تا تولدم چیزی نمونده همش از خودم میپرسم اصلا دیگه تولد منو یادشه یا نه...
کاری ندارم که دیگه کسی به چشمم نمیاد و منم شدم با دیگران یکی مثل اون...کسی که مسیجارو سین نمیکنه و در جواب دوستت دارما مینویسه مرسی و با آدما بی رحم ترینه...
اما به حرمت همه ی روزای خوبی که با هم داشتیم هنوزم ته دلم کسی نمیخواد ازش انتقام بگیره و من با تموم قلدر بازیام پیش اون دست پاچه ترینم...
اینم شاید از بدیای منه...مهربونیای بیش از حد و حماقتی که پایان نداره...
فقط میدونم که دیگه دلم نمیخواد برگرده...چون بعد اون همه خراب کاری حتی اگرم برگرده دیگه اون حسای خوب بین ما نخواهد بود...چون دیگه اون تصویر خوب ازش جلوی چشم من نیست...
چون همه چیزو خراب کرد و همه حسارو از بین برد...
اما بازم همین که از دور گاهی خندیدنشو میبینم و میشنوم که حالش خوبه با دوروبریاش...برای من کافیه!

ادامه نوشت:
همین خوبه که با اینکه سراغ از من نمیگیری
ولی تا حرف من میشه یه لحظه تو خودت میری...

+ تاریخ | دوشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۶ساعت | 13:54 نویسنده | مـیـس ســیــن

خسته تر از خسته!...
ما را در سایت خسته تر از خسته! دنبال می کنید

برچسب : حماقت,ناتموم, نویسنده : khoftedarbaad بازدید : 55 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 1:53