چه کنم دل به کندم به کجا روی کنم؟

ساخت وبلاگ
پشت میزم نشسته بودم و اشکام بی هوا میریخت روی گونه هام...
فک کردم دقیقا چی این زندگی همیشه به میل من بوده؟
توی خونه و خانواده هر کی هر کاری دلش خواست کرده و در نهایت گفته همینه که هست باید بپذیری و تحمل کنی...
توی شرکت توی پروژه ای که ازش متنفرم دارم کار میکنم و رییسمون میگه همینه که هست باید تحمل کنی...
و تو!بی اینکه نظر منو بپرسی که دوست داشتم این رابطه تموم شه یا نه رفتی و گفتی باید تحمل کنی...!
من همیشه باید تحمل کنم انگار...دنیا اومدم که تحمل کنم...
هیشکی نگفت شاید یه روزی این بدبخت هم تحملش تموم شد...
پس کی میشه یکی بیاد که به خاطر دل من یه کارایی که من دوس دارمو بکنه تا مجبور نشم تحمل کنم...؟!
پس کی میشه یکی بیاد که در مقابل احساسات مزخرف من جفتک نندازه؟کی میشه یکی بیاد که نگه تو زیادی احساساتی هستی و این احساسات حال مردارو بهم میزنه...!
یعنی اگه احساساتی باشی باید همیشه ببازی؟
چی تو این دنیای لعنتی اتفاق افتاده که همه آدماش جای دل یه تیکه سنگ دارن...
چی تو وجود تو بود که بعد اون همه احساساتی که برات به خرج دادم و همه محبتایی که کردم بهت فقط درو بیشتر برام باز کردی و گفتی خدانگهدار؟!
با این فکرا اشکام میریخت و میریخت...
پ گفت نمیدونم تو 5-6 ماهه چته؟چیه که انقد تورو اذیت میکنه که از یه جایی به بعد افسرده شدی؟
و بیشتر گریه کردم...لبامو روی هم فشار میدادم و هق میزدم...
و فکر کردم مرگ به این زندگی...
به عشقش...
به کارش...
به همه چیزایی که جنگیدم براش اما ارزشی نداشت...
به  تو که انقد راحت رفتی...
به من که زندگی بدون تورو نمیخوام و نمیخوام و نمیخوام و نمیخوام!
و به خدا که بدجوری لجه با من...که دست رو هر چیزی میذارم همونو ازم میگیره...
حرفای پریشب تو و جوابی که بهم دادی از هزار تا فحش بدتر بود...حس کردم یه گلوله به قلبم خورده اما من نمردم...موندم و محکومم به زندگی با یه قلبی که دیگه خوب نمیشه...
و تو...
یه روزی چندین ماه پیش...شب چهارشنبه سوری بود فکر میکنم...روی پشت بوم خونه تو سوز آخر سال نشسته بودم و داشتم تورو آرزو میکردم...به خودم  قول دادم مال من بشی...گفتم تا تابستون سال دیگه حتما مال منی...حتما تولدمو کنار تو ام...
اما تهش گفتم خدایا یا منو بهش برسون...یا یه کاری کن فراموشش کنم...
نه خدا منو به تو رسوند...نه کمک کرد فراموشت کنم...جز اینکه خیلی روزا تو شرکت میبینمت که مثه غربیه ها از کنارم رد میشی و خیلی وقتا که نیستی زل میزنم به جای خالیت  و دیشب به این نتیجه رسیدم که هر چه زودتر واسه فراموش کردنت باید ازونجا برم...
هر چی فکر میکنم که چه بدی ای تو زندگیم به کی کردم که دارم همچین تقاص سنگینی پس میدم،نمیفهمم...به خودم میگم حتی اگه ناخودآگاه هم بدی کرده بودی تقاصشو 4 سال سر آقای الف پس دادی قطعا...
پس این وضعیت چیه دیگه...چرا وقتی آقای سین اومد همه گفتن این آدم یه شروع دوباره س...خدا خواسنه جبران کنه...
و حالا میبینم آقای سین اومده بود کار نیمه تموم آقای الف رو تموم کنه...ضربه ای که آقای الف بهم زد اما من هنوز سر پا بودم رو تموم کرد...منو کشت و هزار بار هم از روم رد شد تا خیالش راحت شه من دیگه بلند نمیشم...
نمیدونم این پاییز و زمستون لعنتی که بیاد باید بدون تو چیکار کنم...
با اولین برف زمستون و خاطره های لعنتیش چیکار کنم...
با شبایی که میدونم دیگه نباید منتظرت باشم...
با قلبی که دیگه جایی برای کسی توش نموند...
با خیابونایی که هر جا پا میذارم تو رو میبینم چیکار کنم...
با دریا...با شمال...
با تاریخایی که حتی موقع سند نوشتن یادم میاد این تاریخ فلان ساعت کجا بودیم...
من زندگی بدون تورو نمیخوام...
کاش اگه واقعا بهت بد کرده بودم کثل من انقد دوسم داشتی که میتونستی منو ببخشی در حالی که میدونم حرفات بهونه س و سرت جای دیگه ای گرمه...
تویی که میدونی من وقتی عصبی میشم معده درد وحشتناک میگیرم و حالا برات بهم نیست...
برام نوشتی بی دردسر بزن به چاک...!
و خدا نگهدار!
همه میگن تقاصشو میده...همه میگن سر خودش میاد...ولی من باز راضی نیستم برای تو اتفاق بدی بیفته...میدونم روح تو هم آشفته بود...
دوس دارم یکیو پیدا کنی که واقعا باهاش آروم و خوشبخت باشی...
دوس دارم اگه واقعا شین رو دوس داری که میدونم داری و اون پست میزنه چون مثه من ابله نیست،بهش برسی...
و دوس دارم که این زندگی یه روزی همین جاها و همین نزدیکیا برای من تموم شه چون به قدر کافی تو این 5-6 سال احیر هر چی که لازم بودو تجربه کردم و فکر میکنم که حالا دیگه همه چی تموم شده...!
شک ندارم اگه خدایی اون بالا بود و قلب منو با این همه شکستگی میدید شاید یه کاری میکرد...شاید دلش میسوخت...اما بعیده کسی اون بالا باشه که ببینه و چیزی نگه...
یا شایدم اونم مثه بقیه داره میگه همینه که هست...باید نحمل کنی...
کاشکه حداقل از بین ما دو تا تو یکی خوشبخت و شاد باشی!
باز گو،ای به کنار دگری خفته ی من  چه کند با غم تو این دل آشفته ی من؟ وه که امروز پراکنده تر از بوی گل است خاطر جمع تر از غنچه ی نشکفته ی من آفتاب نگه گرم ترامی جوید این دل سردتر ازبرف فروخفته ی من یاد از آن روزکه انگشت تو اشکم بسترد خاتم دست تو شد گوهر ناسفته ی من شاهد آتش عشق تو که گرم است هنوز شعله هایی است که سر میکشد از گفته ی من چه کنم؟دل به که بندم؟به کجاروی کنم؟ بازگو،ای به کنار دگری خفته ی من.
سیمین بهبهانی

ادامه نوشت:
بغضت دلیل ِ دیوونگیمه
گفتم نباشی این زندگیمه نگو نگفتی...
گفتی بسازم با روزگارم
گفتم محاله طاقت بیارم نگو نگفتی...!

خسته تر از خسته!...
ما را در سایت خسته تر از خسته! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khoftedarbaad بازدید : 67 تاريخ : پنجشنبه 30 شهريور 1396 ساعت: 22:16