این روزا یه قاب عکس خالیم!

ساخت وبلاگ
تنهایی شاید خوب نباشه خیلی...ولی وقتی بیاد و بهش عادت کنی دیگه نمیتونی به این راحتیا از دستش بدی...مگه اینکه کسیو ببینی که اونقد خوب و قدر شناس باشه و اونقدر به دلت بشینه که تو حاضر شی راهش بدی پشت حصارایی که دورو خودت کشیدی،که همچین کسی تو دنیای امروز واسه من یکی گویا هنوز ساخته و پرداخته نشده...
با زندگی مشغول یه جنگ سر سختانه ام...دو تا مشت میزنم و 4 تا میخورم و نقش زمین میشم.بقیه میان جمعم میکنن و بهم دلداری میدن و باز از فرداش روز از نو...
با این تفاوت که روز به روز فقط دارم بی تفاوت تر میشم...
دوست داشتنت و دوری ازت واسم شده یه عادت...یه جوری که وقتی به برگشتنت فکر میکنم میبینم نمیخوام برگردی چون چهره ی واقعی که ازت دیدم خیلی با تصورات قشنگم فرق داشت...اما دوست داشتنت رو هم وسط این تنهایی حجیم و این دیوارای سنگی بلندی که دور خودم ساختم تنها داشتمه که هنوز بهش دلخوشم تا حس دوس داشتنتو یادم نره...
این روزا وسط تموم اتفاقای بد و درست اونجاهایی که با همه قوا کم میاوردم توی دلم فکر میکردم چقدر جات خالیه...جای تو که اون روزا مدام دلداریم میدادی و جوری وانمود میکردی که انگار واقعا پشتمی و قراره بمونی...
فکر میکردم شاید چون شرایط خانوادگی منم یه جوری مثل بچگیای خودت بوده منو میفهمیدی...فکر میکردم دلتو دارم میدزدم و قراره اون حال خوب با تو برای همیشه ادامه داشته باشه...
حالا یه روزایی که با بچه های شرکت بحث زمستون میشه و اون مسافرت شمال لعنتی...
وقتی ش میگه من یادمه که تو شمال جلو همه لب ساحل محکم بغلت کرد و چرخوندنت انگار که خیلی دوستت داشت و هنوز نفهمیدیم چرا...
میبینم که چقدر دلم میخواد باقی مونده ی عمرمو بدم و اون 3 ماه رو یه بار دیگه تجربه کنم و بعد با خیال راحت باقی عمرمو بخوابم...
دلم میسوزه واسه تصورات خودم که فکر میکردم بهار تابستون تورو دارم...
بهار اما شد سرآغاز همه ی جنگای ما و رو شدن دست تو و تابستون تو دیگه نبودی...تولدمو یادت رفت و حالا وقتی که دیگه نه استوریامو سین میکنی و نه عکسامو لایک میکنی اینو فهمیدم که کاملا برات تموم شدم...
نمیدونم پاییز که بیاد باید چیکار کنم.. میتونم طاقت بیارم یا نه...
زمستون بدون تورو با اون همه خاطره چیکار باید کنم...
این زندگی و همه ی کتکایی که داره بهم میزنه و گریه هایی که حیلی وقتا دیگه نمیتونم جلوشو بگیرم و جنگیدنا و دویدنای نا تمومم...
بی تو باید چه کنم؟
وقتی میرم آرایشگاه و موهامو خوشگل میکنم و عکس میگیرم اما یادم میفته تو دیگه نیستی که برات بفرستم...
وقتی رفتم دانشگاه که 2 تا معرفی به استادامو بگیرم و درسم تموم شد و تو نبودی که ببینی...تویی که نگران رفت و آمد من به قزوین بودی...
وقتی گریه میکردم...وقتی کم میاوردم...
وقتی شبا دیگه منتظر کسی نیستم و سر شب میخوابم...
تو نبودی و نیستی و نخواهی بود...
تو هم مثه نفر قبلی یهو نیست و نابود شدی در حالیکه میدونستی چقدر ازین کار بدم میاد...
روزا دارن میگذرن و من خیلی وقته ندارمت...
میگذرونم و مثه یه زنده ی بی تحرک فقط میگذرونم...
بلکه شاید جریان زندگی یه روزی منو برد یه جای خوش آب و هوا تر...!ادامه نوشت:
آنکه میگفت منم بهر تو غم خوار ترین
چه دل آزار ترین شد...
چه دل آزار ترین...!
+ تاریخ | سه شنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۶ساعت | 8:42 نویسنده | مـیـس ســیــن

خسته تر از خسته!...
ما را در سایت خسته تر از خسته! دنبال می کنید

برچسب : خالیم, نویسنده : khoftedarbaad بازدید : 49 تاريخ : پنجشنبه 30 شهريور 1396 ساعت: 22:16