بی تو جای خالیت انکار میخواهد فقط!

ساخت وبلاگ
خطی که اون موقع ها باهاش بهم مسیج میداد رو از اردیبهشت خاموش کرده بود...همه یه جورایی میدونستن اون خط پیچ محسوب میشه...گفت میخوام شیطنتمو کم کنم...اگرم کار داشت با همون خط اصلی خودش بهم مسیج میداد...
دیروز اما دیدم تو تلگرام که اون خط دوباره آنلاین شده و اسمش هنوزم تو گوشیم مای اوری ثینگ بود...
دلم نیومد اسمشو عوض کنم...
میدیدم که مدام آنلاینه ...به خودم میگقتم یعنی الان داره باز مخ کیو میزنه؟به کی میگه تو خیلی خانومی و با همه دورو بریام فرق داری...
به کی میگه تو توی همه چیز بهترینی...
قربون صدقه ی کی میره...مثه من شبا قبل خواب با حرفاش رو لبای کی خنده میاره تا احساس خوشبختی بکنه؟
مهرناز میگه فرقی نداره کی باشه...اونم مثه تو یه قربانی خواهد بود...مهمون 2-3 ماه آقای سین و بعد موو آن میکنه رو نفر بعدی...
ولی من میگم فرق میکنه...ماها خودمون قبول میکنیم که قربانی باشیم یا نباشیم...دحترای نسل من و دهه ی من خیلی زرنگ و گرگن...بلایی سر این مدل پسرا میارن که بعد از اینکه رها شدن دلشون نسوزه و خیالشون راحت باشه که قبل از اینکه ضربه بخورن حداقل ضربه شونو زدن...
من اما این مدلی نبودم...حتی وقتی بهم اصرار میکرد بیا بریم خرید قبول نمیکردم...همیشه فکر میکنم قبول کردن چیزی از طرف مقابل رابطه به جز کادوهای مناسبت خاص،عزت نفسمو میبره زیر سوال...همیشه   به خودم افتخار کردم اگه بچه پولدار نیستم اما عوضش چشم و دلم سیره...از 20 سالگیم کار کردم و دستم جلو هیچ مردی ، حتی پدرم دراز نبود...
 شایدم واسه همینه که واسه بقیه جذاب نیستم...چون همرنگ جماعت نیستم...
من افتخارم این بود که حتی اگه موهامم بلونده اما بازم ساده و شیکم...سرو صورتم عملی نیست و هر مهمونی ای که رفتم حتی تو مست ترین حالت بازم سعی کردم خودمو حفظ کنم ...
شایدم واسه همینه که آقای سین به ن گفته بود من در حدش نیستم و حتی روش نمیشه با من بره مهمونی...
چون اون دنبال اون پلنگاییه که تو مهمونیای یه لباس با 10 سانت پارچه میبپوشن و همه به یه چشم دیگه نگاشون میکنن...
من اون مدلی نبودم...
من فقط خودم بودم و همین شد که تنها موندم...یه تنهایی بزرگ که مثه یه پیچک پیچیده بهم و نمیذاره کسی دورم بیاد و هرروز بیشتر و بیشتر میپیچه بهم...
تموم روزا و شبام با فکر آقای سین و حرفا و خاطراتش داره میگذره...
از شدت دلتنگی حس میکنم دارم دیوونه میشم...این چند وقت بارها به بهونه های مختلف رفتم دفتر مرکزی تا شاید 2-3 ساعت از دور ببینمش اما هر بار از شانس من ماموریت بیرون شرکت بود...
به سرم میزنه بهش مسیج بدم و بگم ...اما چه فایده ...اون اصلا منو یادش میاد؟
حرفایی که یه شب به من گفت؟
شبایی که کنارم بود؟
منو خاطراتمو یادش میاد؟
یعید میدونم...
کاش میشد یه چیزی بخوره تو سرم و اون قسمت از حافظه م که مربوط به اون میشه پاک بشه...
 کاش میشد مثل اسم وبلاگم یه آدم خفته در باد باشم...خفته در باد اسم کتابی بود که شخصیت اصلیش ماه ها تو کما بود...اتفاقای اطرافشو میفهمید اما خواب بود...منم دلم میخواد چند ماه به یه خواب ابدی برم...
خسته شدم از بس هر شب دارم خوابشو میبینم...
توی خوابامم میدونم رفته و نیست اما وقتی میبینمش انقدر خوشحال میشم که دوست دارم همونجا تو خواب از خوشی بمیرم...
یه روزی وقتی اومد تو زندگیم و اون همه زبون ریخت و خودشو خوب نشون داد فکر کردم خدا میخواد واسم جبران کنه...
فکر کردم تنهاییام قراره تموم شه...نمیدونستم اومده یه تنهایی بزرگتر واسم بیاره...
نمیدونستم بعضی آدما جای اینکه تنهاییتو پر کنن فقط تنها ترت میکنن
نمیدونستم یه روزی قراره تنها دلخوشیم بشه چراغ آنلاینی که ریسنتلی میشه...
و منی که باید خبرشو از اینور اونور بگیرم...
و دلم که هرروز و هر شب میگه من زندگی بدون اونو نمیخوام...
همه چیزو تو این زندگی پذیرفتم الا نداشتن اون...
و حالا من موندم و خاطره های خوب و نداشتن اون...
کاش یا همه چیز تموم میشد و یا همه چیز بر میگشت به عقب....!
کاش هنوز دوستم داشتی و منو یادت بود!ادامه نوشت:
واقعیته...
بی تو بارونو نمیخوام...
از تو خیلی دوره دستام...
خیلی سرده بی تو دنیام...
دستای من تورو میخوان...
بدتر از هر لحظه م الان...
این حقیقته...
ادما همیشه تنهان...
+ تاریخ | یکشنبه ۵ شهریور ۱۳۹۶ساعت | 11:52 نویسنده | مـیـس ســیــن |

خسته تر از خسته!...
ما را در سایت خسته تر از خسته! دنبال می کنید

برچسب : خالیت,انکار,میخواهد, نویسنده : khoftedarbaad بازدید : 63 تاريخ : پنجشنبه 30 شهريور 1396 ساعت: 22:16