سکوت!

ساخت وبلاگ
این روزا مثه یه ساعت شنی بر عکس داره میگذره...فقط نمیدونم چرا انقد کند...
شرایط محل کار واقعا غیر قابل تحمل شده...مدیر پروژه که یه زن چاق و بد اخلاقه و از روز اول از من متنفر بود جوری شمشیرو از رو بسته که تقریبا هرروز یه اعصاب خوردی با هم داریم،وقتی بهش گفتم آخر این ماه اعصاب خوردیا تموم میشه از شادی چشماش برق زد!
پیش خودم فکر میکنم من چه بدی ای بهشون کردم که انقد از من بیزارن؟
من که یه گوشه کارمو میکردم...جوابشونو نمیدادم و سرم تو لاک خودم بود
تنها اشتباهم این وسط عاشق شدن بود و بدتر ازونکه از شدت ذوق داشتن اون نتونستم جلو دهنمو بگیرم و به همه گفتم داشتنشو...
و بعد از اون اعتماد کردن به آدمایی بود که به ظاهر دوست بودن اما نبودن...نیوشا و خواهرش که خودشو انداختن بین ما و رابطه ی مارو خراب کردن و حالا خودشون دست در دست هم جلو من رژه میرن....
کاری ندارم چی بود و چی شد...
اما بعد اینکه مدام کمرنگ و کمرنگ تر شد از دور دیدنش و تو جمع دیدنش تنها دلخوشیم بود که نیوشا همونم از من گرفت.
4 ماهی میشه که کلا دیگه نیست ...نه میشه باهاش حرف زد و نه تو جمع دیدش...دیگه بیرون میرن و به من خبر نمیدن چون نمیخوان که ما همو ببینیم...دیگه هست و من قراره نباشم...
تو تموم این 4 ماه ماهی یه بار تو جلسات شرکت از دور دیدمش و همین!و ماه پیش آخرین باری بود که 5 دقیقه تماشاش کردم...!
ساعت شنی کم کم داره خالی میشه و من باید برم...
هوا سرد شده و باز لباس زمستونیامو دراوردم...هر کودومو که میام بپوشم یه خاطره از زمستون پارسال میاد جلو چشمم...
از هر جا که رد میشم...از هر جا که میگذرم...
بوی ادکلنشو که تصادفی این روزا داداشم داره میزنه و تو خونه پخش میکنه...همش منو میبره به اون روزا که باید همه رو جا بذارم و برم...
 اینکه حتی نمیتونم باهاش خداحافظی کنم...اینکه همه چیز انقدر بد تموم شد...
این غروبای دلگیر پاییز و اولین برف زمستون که قراره کلی خاطرات لعنتی رو یادم بیاره...
 فقط همینقدر میدونم که باید دلتنگیامو جمع کنم و برم...
و سعی کنم راستی راستی یادم بره تورو...
عادت کنم به ستایش جدیدی که 5-6 ماهه دارم باهاش زندگی میکنم...که دیگه احساسات نداره...
ک سنگدل شده و حال همه رو میگیره...
که نه میخنده و نه گریه میکنه ...
فقط تو یه دور باطل میگرده...!
باید قوی باشم و رو کارم فوکوس کنم...که اونقدی که دلم میخواست و آرزو دارم پولدار شم و مهم شم و قوی...که رشد کنم و یه محیط  تازه رو تجربه کنم و نترسم...حتی الان که تنهام ...
سخته که از این همه خاطره بگذرم...از تویی که همیشه از دور یواشکی نگات میکردم و دلم قنج میرفت...
از اینکه دلم برای صدات تنگ شده...
از خنده هامون...از اون شبای زمستونی اکیپی بیرون رفتنامون که تا سر حد مرگ میخندیدیم و حالا آخرین باری که از ته دل خندیدم رو یادم نمیاد...
از اون شبایی که سرد بود...خیلی سرد....ولی من دلم به تو گرم بودو و سرما رو احساس نمیکردم...
شبی که تو خونه تون تنها منتظر بودم تا برگردی و از فکر دیدنت از ذوق تا نصفه شب که برگردی خوابم نمیبرد...
جمله هایی که یواشکی تو جمع بچه ها در گوشم میگفتی و من از ذوق میمردم...
اون حال خوب لعنتی که اون روزا فکر میکردم دنیا تو دستامه و زندگی مال خودمه...
همه رو بردی و من باید خاکستر همه شو پشت سرم بذارم...
از تو چه پنهون الان که دم رفتنه و نه تنها کسی جلومو نگرفت بلکه همه بی صبرانه منتظرن برم،از تو ته دلم توقع داشتم بپرسی چرا داری میری...توقع داشتم این قهر 4 ماهه ی کوفتی رو بشکونی یا برات مهم باشه...
اما انگار انقد سرت شلوغه که دیگه فرقی برات نداره...
در مقابل رفتن من سکوت کردی و داری بقیه ی زندگیتو ادامه میدی...
چقد سخت که نمیشه ازت خداحافظی کرد اما بدون ته دلم یه گوشه ازون شرکت همیشه یادته دلیل حال خوب من...!

ادامه نوشت:
اون حال خوب با تو
گرمای روی شونه م
دستای بیخیالت
اشکای روی گونه م 

خسته تر از خسته!...
ما را در سایت خسته تر از خسته! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khoftedarbaad بازدید : 43 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت: 1:32