..!

ساخت وبلاگ
هر چیزی یه روزی شروع میشه و یه روزی تموم میشه و این شاید غمگین ترین حالت زندگیه...
روزای اولی که رفتم سرکار خیلی امیدوارم بودم به آینده.بیشتر به خاطر آقای الف بود و خونه و زندگی مشترکمون...
میگفتم بذار 2-3 سال دیگه که رفتیم زیر یه سقف منم دستم تو جیبم باشه و بتونم یه گوشه ی زندگیمونو بگیرم...
بگذریم که چیا به من گذشت و چطور با چنگ و دندون جنگیدم تا تو کارم به یه جایی برسم و حالا که سه سال گذشته آقای الفی دیگه در کار نیست...
یادمه یه روز خرداد 94 توی جلسه اولین بار آقای سین رو دیدم و ته دلم چیزی تکون خورد که نمیفهمیدم چیه...به خودم نهیب زدم تو دوس پسر داری جمع کن خودتو...درسته دوس پسرت بیکاره...بی حوصله س ...محل سگ بهت نمیذاره و یه بند تو ناز و اداس اما دوستت داره...
با این حال یکمی تو نخش رفتم و وقتی فهمیدم دوس دختر داره بی خیالش شدم...با حسرت عکس مسافرتا و اینور اونور رفتناشونو نگاه کردم و گفتم منی که باید 6 بعد از ظهر خونه باشم هزار سال نمیتونم دوس دختر همچین آدمی بشم که باهاش برم سفر و هزار جای دیگه...
و حالا که یه دختر آزادم که میتونم تا هر ساعتی هر جا برم و حتی برم سفر دیگه اونو ندارم...!
اواخر دوستی من و آقای الف بود،سه ماه بود دیدنم نمیومد و سرد شده بود...مدام میگفت مریضه و خونه خوابیده و دیگه حتی تلفناشم جواب نمیداد (نمیدونم زیر سرش بلند شده بود یا نه)...
مهر ماه 95 بود که سرپرست من از رمپ دو متری حیاط شرکت افتاد پایین و کمرش شکست و آقای سین رو موقتا فرستادن سر پروژه ی من تا سرپرستم باشه...
سرپرست سخت گیری نبود...میگفتیم و میخندیدیم و حال میکردیم...
یه ماه بعد وقتی رفت و توی جلسه ی ماهانه ی شرکت دوباره دیدمش،خوب یادمه که به کمد اتاق تکیه داده بود و به چیزی میخندید...یه لحظه حس کردم دلم برای خندیدنش تنگ شده..و باز به خودم نهیب زدم!
آقای الف رفت و من تو شوک غیب شدن آقای الف بودم که آقای سین سروکله ش پیدا شد...
گفت اونی که منو ول کرده و رفته قطعا احمق بوده و من خیلی خاص و فلانم و فولانم و هزار تا حرف قشنگ دیگه....
3 ماه رویایی برام ساخت و هزارتا خاطره ی قشنگ که هنوزم یادش میفتم تو بدترین شرایط لبخند میزنم...
منو برد بالاترین جایی که تو زندگیم ارزوشو داشتم و بعد با یک حرکت کوبوند زمین تا خیالش راحت شه هزار تیکه شدم...
کاری ندارم چی شد و چی گذشت...
از مهر ماه پارسال تا حالا هزار و یک اتفاق کوفتی افتاد که هیچکدوم تو برنامه های من نبود...
رفتن آقای سین درد عمیق مزخرفی رو بهم وارد کرد که هیچوقت نچیشیده بود و یه جورایی به جرات میتونم بگم بعد اون دیگه زندگی نکردم...
دلم براش تنگ شده و دارم سعی میکنم با زندگی همین جوری کنار بیام...
با نبوذنش و نداشتنش...
رهاش کردم و دیگه بهش فکر نمیکنم اما نمیتونم منکر جای خالیش هم باشم...
نمیتونم وقتی با دیگران میگه و میخنده و به اونا توجه میکنه از حسادت نمیرم...
با این حال برای آخرین بار روز دوشنبه تو جشن شرکت دیدمش...
و اون بدون محل گذاشتن به من حتی خداحافظی رفت که رفت...
و تموم شد...!
نمیتونم دیگه این غصه ها رو ببرم با خودم...
نمیتونم منتظر چیزی بمونم که ممکنه هرگز اتفاق نیفته...
اما نمیتونم دیگه این شرکت و گوشه کناراشم تحمل کنم...
همه چیز باید یه روزی تموم شه و حالا همون یه روزیه...
کار جدیدمو خیلی بیشتر دوس دارم و میدونم که توش موفق ترم...
میدونم که باز قراره سختی بکشم و میدونم که دیگه تنهای تنهام...
اما باید قوی باشم همچنان و ادامه بدم و نذارم چیزی منو از پا بندازه...
میدونم دلتنگیا و خاطره هاتو نمیتونم کاری کنم و تو فراموش نمیشی که نمیشی...
و من خداحافظیامو خیلی وقت بود که از تو کرده بودم...
اما به هر حال تغییرات لازمه شاید...نمیدونم جریان زندگی کجا میبرتم اما ایکاش یه جای خوبی ببره...!

ادامه نوشت:
که هستم من آن تک درختی که در کام طوفان نشسته...!

خسته تر از خسته!...
ما را در سایت خسته تر از خسته! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khoftedarbaad بازدید : 28 تاريخ : پنجشنبه 30 آذر 1396 ساعت: 2:01