این حقم نیست،این همه تنهایی!

ساخت وبلاگ
زندگیم دستخوش تغییرات زیادی شده...جدا ازینکه از تغییر همیشه بدم میومده این بار این تغییرات فقط دارن مسیر تنها شدن منو هموار تر میکنن...از اسباب کشی آرتان اینا از واحد بغل گرفته تا عروسی برادر شماره 2 و حالا من موندم و مادر و پدری که امیدشون به منه تا مثلا یه انتخاب درست کنم و ازدواج کنم و به قول خودشون عاقبت بخیر شم تا خیالشون از من راحت شه...
غافل ازینکه من فکر میکنم از من گذشته...
توی محل کار جدید مشغول تمرین و تلاشم تا دستم زودتر راه بیفته و به تمرین برسم...
با محل جدید و آدماش غریبم...شبا وقتی میخوام برگردم خونه از همه جا و همه کس میترسم...
فکر میکردم رفتن از شرکت منو از اون دور میکنه و کمک میکنه تا آدم شم اما نشد...
محل کار جدید یه جورایی نزدیک خونه شونه...
وقتی میرم و میام و فکر میکنم این مسیر لعنتی رو چند بار با خوشحالی و ذوق رفتم دیوونه تر میشم...
وقتی میبینم رفتم و برات مهم  نبود و ازم خبر نگرفتی و دیگه انگار برات وجود ندارم دیوونه تر میشم...
دورمو شلوغ کردم و خیلی شبا اینور اونور که تورو یادم بره اما نمیره...
فقط دارم دلتنگ تر و دلتنگ تر میشم..
نمیدونم اونا که بین مارو بهم زدن چی به گوش تو رسوندن از من که حتی جوابمم نمیدی...
ولی این درست نبود که حتی حق حرف زدن با تورو هم از دس بدم...
خدا میدونه که چقدر دوستت دارم و کاری برام نمیکنه...
خدا میبینه چه دردی میکشم از نبودنت و اعتنایی نمیکنه...
دست خودم نیست،دوست دارم فراموشت کنم اما مدام یاد تو و خاطرات و پارسال این موقع ها میفتم و روزی هزار بار میمیرم...
دارم سعی میکنم رو کارم تمرکز کنم تا زود راه بیفتم اما نمیتونم...انگیزه ای ندارم...خالیم و مثل یه مترسک پوشالی به زور دارم ادامه میدم...
فکر میکنم چه خوب بود که بودی...
اون روزا که داشتمت پر بودم از حس زندگی .... افتاده بودم دنبال کارای مهاجرتم...دنیا مال من بود و هیچی حتی بداخلاقیای بابا نمیتونست منو از پا دراره...
چشمام میخندید و با همه وجود زندگی رو دوس داشتم...
تو رفتی و من سعی کردم منطقی باشم...
اما هیچکسی نتونست جاتو پر کنه...زندگی بعد تو بی رنگ شد و هیچ چیزی خوب نشد...
حالا تموم سهم من ازت چت هاته و عکسایی که با حسرت میبینم توش کنارت ایستادم و حالا دیدنت حتی از دور برام یه حسرت بزرگه...
خیلی نامردی بود که با اون همه بدی که بهم کردی و اون دخترای لعنتی که بینمونو بهم زدن همه چی در نهایت به ضرر من تموم شه و تورو از چشم من بندازن...
خیلی نامردیه که حق ندارم حتی برای یه احوال پرسی ساده حالتو بپرسم....
خیلی نامردیه که میدونی این همه میخوامت و نمی خوای منو...
و من محکومم که این زندگی رو هر شب به زور ادامه بدم...
مثل یه آدمی که یه شمشیر از تو قلبش رد شده اما مجبوره ادامه بده و قوی باشه...
برای چی و برای کی خودمم نمیدونم...برای کدوم آینده...نمیدونم!
فقط میدونم خسته م و نمیدونم تا کی میتونم دووم بیارم...
خیلی روزا آرزو میکنم کاش مریض شم یا حتی برم تو کما بلکه بیای دیدنم...
بلکه دوباره ببینمت...
خیلی روزا فکر میکنم کجایی و چیکار میکنی...به خودم میگم کاش هر جا هستی خوب باشی و بخندی...پول داشته باشه و حسابی حال کنی و دنیا به کامت باشه...
خیلی شبا چشامو میبندم و تو و اتاقتو تصور میکنم که خوابی...
اسم قشنگتو توی دلم روزی هزار بار صدا میزنم و قزبون صدقه ت میرم...
چتاتو میخونم و یادم میفته تو هم یه روزی دوسم داشتی و باز میمیمرم و میمیمرم....
کاش یکی واسطه میشد جال منو به تو برسونه...میدونم که نمیخوای بشنوی و نمیخوای ببینی...
اما بدجوری دلتنگتم و بدون تو بدجوری زندگی نمیکنم...
کاش این همه تغییر و تنهایی با هم نمیومد سمتم...
کاش هنوز داشتمت و مهم نبود دیگه کی هست و کی نیست...!
کاش نگران کار و در آمد و بقیه چیزام نبودم و دلم به تو گرم بود...
دلتنگتم همه کسم...هر ماه  هر روز و هر لحظه بدون اینکه بخوام منتظر برگشتنتم و هر بار که یه ورق از تقویم میکنم دلم میسوزه برای خودم...!
اگه داشتمت زندگی خیلی قشنگ تر بود!
این حقم نبود...این همه تنهایی....!

ادامه نوشت:
هیشکی نمیبینه...
بعد از تو می پاشم
پر میشم از خالی 
دیگه نمیتونم شکل خودم باشم
آینده مو بی تو ندیده میفروشم
میترسم از دوریت
نرو از آغوشم

ادامه نوشت2:خدایا من ترجیح میدم با اون بدبخت باشم تا بدون اون خوشبخت....عواقبش پای خودم...به خاطر دل شکسته م و 10 ماه گریه هام برش گردون...!

+ تاریخ | شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۶ساعت | 23:54 نویسنده | مـیـس ســیــن

خسته تر از خسته!...
ما را در سایت خسته تر از خسته! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khoftedarbaad بازدید : 51 تاريخ : دوشنبه 2 بهمن 1396 ساعت: 21:36