وقتی که گفت خونه رو عوض کرده دلم خیلی گرفت،نمیدونم خونه ی جدیدش کجاست و چه شکلیه...هنوز دعوتم نکرده و من گذاشتم پای دست تنهاییش برای چیدن مجدد خونه ی جدید،فقط اینو میدونم خونه ی جدید بر خلاف خونه ی قبلی خیلی نزدیک تره به ما. ولی اینو میدونم که دلم تنگ میشه برای اون خونه ی لعنتی چیذر و شباش....برای اون پنجره ی بزرگ رو به شهر که تموم شبای بهار،تابستون،پاییز و زمستون نشستیم دمش...مشروب خوردیم،سیگار کشیدیم و درد و دل کردیم...خیلی حرفا زدیم با هم...یه وقتا مثه دیوونه ها دنبال هم کردیم و کلی خندیدیم... یه شبایی از دستت دلگیر بودم و جای نگاه کردن به صورتت زل میزدم به ترافیک همیشگی صدر ... برای ذوقی که وقتای دیدنت داشتم و دوست داشتم پرواز کنم 5 دقیقه ای برسم سمتت ولی از غرب تهران که خونه ی ماست تا شمال شرق که تو بودی همیشه 1 ساعت فاصله بود و قلب من که تو اسنپ تاپ تاپ میزد تا برسم بهت.... باورم نمیشه 4 تا فصلو الکی الکی کنار هم تو اون خونه دیدیم...مگه قرار چیزی جز این نبود که یه تایم کوتاه با هم باشیم و بعد همه چیز تموم شه؟ 19 اردیبهشت سال آینده این رابطه 1 ساله میشه !و من هر بار به این قسمت فکر میکنم توی دلم میگم اگه تا اون موقع برسه!اصلا ببین خونه ی جدیدش دعوتت میکنه یا خیالش راحنه ازین که دیگه آدرسشم نداری و میره سراغ بقیه...ولی ناخودآگاهم میدونه که تو پیدات میشه و هستی و به این راحتیا نمیری فقط کمرنگ میشی که منو دق بدی و ترس از دس دادنت دهن منو صاف کنه بعد وسط حرص خوردن و گریه کردن من یهو پیروز و خوشحال جوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده میای و میخندی و وانمود میکنی همه چی مثه قبله... کاش زودتر دعوتم کنی خونه ی جدیدت بلکه ازین نگرانی مزخرف که کجایی و جات چطوریه در بیام... که خیالم راحت شه باز حالت خوبه و اذیت نمیشی... که اون بشقاب سفالی بامزه که برات خریدمو بهت بدم و واکنشتو ببینم...روزی 1500 بار تو دلم دارم میپرسم یعنی خوشش میاد یا نه ....اصلا باز میبینمش یا نه.... تو اومدی و همه ی این دیوونگیا و دلشوره هارو با خودت آوردی و نه میری و نه میرم و نه نزدیک تر میشی و این عشق لعنتی با همه درداش هنوز برام شیرینه... نمیدونم چقد دیگه باید دعا کنم..چقد نذر و نیاز کنم که بمونی...که بیای نزدیک تر...که بهتر بشه همه چی... که انقد دلتنگیات منو آزار ندن و وقتی دلم برات تنگ شد بتونم بهت بگم...بتونم به روزای خوب مشترک با تو فکر کنم...به خنده هات... هیچی نمیدونم...از آینده ...از روزا... فقط میدونم همه ش روزا رو تند تند ورق میزنم بلکه برسم به روزایی که تو توشونی... فقط میدونم میخوام بمونی...میخوام باشی...حتی با تموم دردایی که داری بهم میدی!
ادامه نوشت: این شهر دیوونه به من یاد داد آدم که تنها باشه راحت تره لعنت به تنهایی و دیوونگیش لعنت به راحتی که سخت میگذره! خسته تر از خسته!...