دیشب وقتی یلدا از من پرسید چرا دیگه هیچ چیز مثل سابق نیست و چرا در عرض این چند ماه گذشته آقای سین و کسی که یلدا دوسش داره انقدر عوض شدن،گفتم شاید این اونا نیستن که عوض شدن،شاید این ماییم که تازه داریم چهره ی واقعیشونو میبینیم...چیزی که تا ماه های گذشته به خاطر دوست داشتنشون حاضر نبودیم ببینیم و خودشون با تاکید و اصرار بالاخره نشونمون دادن...
حرفایی که من از بچه ها می شنیدم و تحت هیچ شرایطی حاضر نبودم بپذیرم در مورد آقای سین....
اما حالا میفهمم که متاسفانه همش درست بود و این من بودم که تموم این مدت خودمو زده بودم به اون راه...
انقدر حرف های تهوع آور شنیدم و انقدر پشت سرم حرکتای عجیب ازش دیدم که واقعا حس میکنم دلم ازش زده شده...
دیگه برام مهم نیست با نوشین میگه و میخنده یا به نیوشا س م س میده...یا طبق آخرین شنیده ها رفته تو نخ _ دختر تازه وارد شرکت که از قضا خیلیم خوشگل و لاغر و قد بلنده...
خسته تر از اونم که بخوام مدام دنبالش باشم و حرص بخورم...
به این فکر میکنم که بالاخره بعد از سه ماه کلنجار رفتن با خودم بالاخره در مورد آقای سین هم اینو پذیرفتم که همه چیز تموم شده و من باز باید راهمو بکشم و برم و بقیه زندگیمو دنبال کنم...
به این فکر میکنم که آقای سین با تموم وجود همه تلاششو کرد که گند بزنه به تصویر خوبی که ازش داشتم...
به باورا و دوس داشتنام...
به اینکه نخواستم مزخرفات دیگرانو در موردش باور کنم اما متاسفانه خودش بهم ثابت کرد که درسته...
به تنهایی عادت کردم و فکر میکنم که از وضعیت فعلی راضیم...هر زمان هر جا که دوست دارم میرم و نگران خوش اومدن یا نیومدن کسی نیستم...
روزامو بیخودی به امید اومدن کسی که شاید هیچوقت نیاد خالی نمیذارم و سر خودمو گرم میکنم...
و پروژه های ناکاممو یکی یکی تو دلم میبندم...
به خودم میگم گاهی شاید قسمت همینه...
که طرف مقابلت وقتی به خودش میاد که تو رفتی و دیر شده....
خیلی دیر!
و این داستان زندگی اکثر ماهاست...
اینکه دیر میرسیم...
خیلی دیر!
برچسب : نویسنده : khoftedarbaad بازدید : 43