نا متعادل!

ساخت وبلاگ
گفت من مثه دخترم دوستت دارم.تو خیلی اذیت شدی تو زندگیت،باید خوشبخت شی.ب غلط میکنه اگه نیاد تورو بگیره.کاش بیاد بگیرتت خوش بخت شی.
خندیدم.گفتم اگه یه روزی قرار باشه من واون با هم ازدواج کنیم شک نکن شب قبل از عقد از خوشحالی سکته میکنم میمیرم.
گفت خاک تو سرت که انقد خودتو دست کم میگیری و سکوت کرد.
اینکه من فکر میکنم خوشبختی یعنی زندگی با تو شاید احمقانه باشه اما حتی بدبخت شدن با تو هم برای من لذت بخشه...
سختمه منتظر موندن واسه اتفاقی که نمیدونم چیه،که یهو بهت امیدوار میشم و بعد باز میکشم عقب...
که نگات میکنم و به چشمم تو جذاب ترین مرد رو زمینی حتی با اون شیکم قلنبه ت....
یه وقتایی که حالم خوبه میشینم فکر میکنم 
به اینکه مثلا بیای خواستگاری و چقد اون لحظه هیجان انگیزه...به اینکه زندگی کنیم تو یه خونه...
که برات غذا بپزم...
که بیای تو جمع خانواده مون و با داداشام تیمت تکمیل شه و لابد کلی میخندیم...
که صبحا بیدار شم و تو کنار من باشی...
که قایمت نکنم...معرفیت کنم و همه حسودیشون شه....
نمیدونم من زیادی دیووونم،یا به قول ن زیادی دوس داشتنم بزرگه...سیریشم یا چی...
که تا با دس پس میزنی نا امید میشم و زمین و زمانو فحش میدم و تا با پا پیش میکشی تا لباس عروسیمم تو ذهنم تصور میکنم...
مثه یه کشتی شکسته وسط اقیانوسم که یه روز باد میبرتش به نا کجا و یه روز دیگه به یه ساحل قشنگ و خودش نمیدونه اخر مسیرش کجاس...جهنم یا بهشت...
من فقط امیدوارم به اونی که اون بالاست...به انرژیای خوب...
به اینکه معجزه شه و تو بیای و بمونی...
نمیتونم امیدتو از خودم بگیرم.چون تنها چیزیه که دارم...
کاشکه بشه!

ادامه نوشت:
نیست نشان زندگی تا نرسد نشان تو!

خسته تر از خسته!...
ما را در سایت خسته تر از خسته! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khoftedarbaad بازدید : 44 تاريخ : پنجشنبه 11 بهمن 1397 ساعت: 22:58