خسته!

ساخت وبلاگ
حال بدی دارم .بین موندن و نموندن و تنهایی و رفتن تو رابطه با یه نفر دم دستی و دوس داشتن تویی که نفرت انگیز ترین آدم دنیا شدی به چشمم و همه چی...انقد که خیلی از روزا حالت تهوع دارم.نه جسمی بلکه روحی...!میدونم مسخره س و شاید نفهمید چی میگم ولی واقعا دوس دارم روحمو بالا بیارم،قلبمو بالا بیارم و تو رو و هر آنچه که هستو بالا بیارم!
چهارشنبه ای توی شرکت سر یه داستانی دعوا شد.بین کراش و همکار من.مردد موندم بین مسیج دادن و ندادن میدونستم هر بار که به این آدم مسیج بدم خودم پشیمون میشم اما باز دلم گفت حالشو بپرس که فکر نکنه تو لالی و فقط  تماشاگری.بهش گفتم چته؟صدای دادت از پشت تلفن تا میز من میرسید.حرص نخور و این حرفا.کمی حرف زد و غر زد و وسط مکالمه گذاشت رفت.فکر کردم دستش بنده،الان جواب میده.یه رب بعد جواب میده...ولی هیچی!
یاد یه توییتی افتادم که چند وقت پیش توی توییتر خوندم و نوشته بود"اینکه وسط مکالمه با من یهو میذاری میری نه تنها  نشون میده خیلی خری بلکه من از تو خر ترم که باز بهت پی ام میدم"
و سکوت کردم...
خیلی سعی کردم خوشبین باشم این مدت.بگم گرفتاری بگم فلانی...ولی من آدم بی تجربه ای نیستم.رابطه ها وقتی میرسه به  این قسمت که آدمت عوض میشه و کمرنگ میشه یعنی داره محترمانه خودشو میکشه کنار و یه نفر سومی این وسط هست که تازه اومده و کهنه شده دل آزار...
حالم خوب نیست.فکر نکن که رفتن تو آسونه ...
اما من کنار میام چون بلدم...چون قبل تو 2 بار دیگه این بازی رو کردم و هر بار باختم و هربار گفتم اینیکی دیگه فرق داره...مشکل من این بود که به تو احترام گذاشتم،که دلم سوخت برای تنهاییت و بی پشتیبانیت .که دیدم بابای پولدار نداری ولی از جون و دل داری کار میکنی،مثه دیو توی کارتن دیو و دلبر یه ظاهر سخت مغرور مزخرف داری ولی قلبت مهربونه...همه میگفتن  تو بدی،سمی ای،ولی من سعی میکردم خوبیاتو ببینم.باهات کنار بیام،بهت محبت کنم...ولی تو فقط و فقط و فقط فکر خودت بودی،که عشقو حالتو بکنی و راحت باشی،دختر مغرور و تخسی مثه من که نخواد آویزونت شه یا بتیغتت هم برات بهترین گزینه بود.
یادمه یه روزی وقتی از گذشته حرف زدیم و تو گفتی شکست خوردی و من گفتم شکست خوردم فکر میکردم آقای سین بدترین تجربه ی من بود!گفتم آدمی که با احساساتت بازی میکنه و میگه دوستت دارم و عاشقتم فقط برای اینکه به دستت بیاره و بعد ولت میکنه میره سراغ بعدی و حتی به دوستای صمیمیت هم رحم نمیکنه خیلی مشمئز کننده س.ولی الان که فکر میکنم میبینم تو مشمئز کننده تری!چون به خیال خودت اول رابطه میگی من هستم ولی تعهد نمیدم و عذاب وجدان خودتو میخوابونی اما با بی محلی و بی احترامی و جواب ندادن طرف مقابلتو بی ارزش میکنی و فکر میکنی دیگه مثه تو روی زمین پسر نیست و هیشکی همخوابگی بلد نیست و هیشکی قیافه و موقعیت تورو نداره و فقط تو خوبی پس باید برات بمیریم!
نمیدونی چقد دلم ازت پره.به خودم میگم اگه احیانا باز پیدات شد بهت بگم این حرفا و خودمو راحت کنم.من که از دست دادمت اما عوضش حرفمو میزنم!
اما باز دلم نمیاد بشکونمت...برعکس کاری که تو با من کردی!
چون عجیبه که با تموم نفرت انگیز بودنت من هنوز دوستت دارم و سر تو دارم با خودم میجنگم!
با اینکه توانی ندارم...
بعضی روزا در کمال خود خواهی دلم میخواد مامان بابام نبودن...که منم راحت میتونستم همه چیزو تموم کنم.تنها دلیل موندم توی این زندگی کوفتی اونان
وگرنه به بقیه چیزا امیدی نیست!به اینکه باز کسی بخواد بیاد به زندگی تشکیل دادن به بچه دار شدن همه ش بی معنیه...حتی عشق!
اینو فهمیدم که میتونم با هر کی دلم میخواد وارد رابطه شم و مهم نیست عاشقش باشم یا نه!همین که باشه و وقتمو بگذرونه بسه!عشق یا وجود نداره یا واسه من یکی همیشه مخرب ترین بوده!
نمیخوام دیگه عاشق شم!
نمیخوام دیگه تنهاییو،شبای لعنتی و خوابای مسخره رو،درد کشیدن قلبمو،نمیخوام حس خوبی که قراره به زجر آورترین حس دنیا تبدیل شه!
همین که هیج حسی نداشته باشی که نه خوب شه و نه بد کافیه!
نمیخوام دیگه هیچیو....!

ادامه نوشت:
حالم چو دلیریست که از بخت بد خویش
در لشکر دشمن پسری داشته باشد!

خسته تر از خسته!...
ما را در سایت خسته تر از خسته! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khoftedarbaad بازدید : 43 تاريخ : پنجشنبه 11 بهمن 1397 ساعت: 22:58