مرور!

ساخت وبلاگ
عکاس منو دعوت کرد به شام
گفت دوستت دارم بیا کیلید خونمم مال تو ...مال من باش کنار من باش فلان باش و اینجوری و اونجوری...
من اما چی...
گیر کردم...
نمیتونم به خودم دروغ بگم که دلم جای دیگه س ...تموم سلولای بدنم تورو میخواد...با تموم بدیات...هر چی میجنگم با خودم و تو بی فایده س...هیچکسی روی این زمین نمیتونه انگار دل منو بلرزونه...
هیچکسی با تموم پولا و وعده ها و عاشقونه ها...
ولی تو با غرورت،سکوت مزخرفت ودور بودنت نمیدونم چی  داری که دل منو بردی...
اولین ثانیه ای که دیدمت رو یادم نمیره هیچوقت...
روزای اولی بود که اومده بودم تو این شرکت.با مدیر عامل شرکت که شوهر خواهرتم هست اومدی تو اتاق ما و بی توجه به من که نمیشناختیم همو با لگد زدی به میز و گفتی تنخواه ما چی شد،یه طره از موهای مشکی قشنگت ریخته بود روی پیشونیت و جذاب تر از تموم آدمایی بودی که تو زندگیم دیده بودم...
فردای اون روز دم نهار خوری دیدمت باز،پرسیدی خانم ببخشید شما چند متری؟و من خندیدم...فک کردم چه دیوونه س این پسره...
یادمه یه روز یه قوطی پر آبنبات نوشابه ای خریده بودم همکارم گفت خوراکیاتو نذار رو میز ب میاد میبره...گفتم با من رو دروایسی داره نمیکنه این کارارو...خیلی جدی ب اومد بالا در قوطی آبنباتامو باز کرد،2 تاشو گذاشت رو میزمو بقیه شو با خودش برد و من موندم هاج و واج به دیوونه بازی این ...
یه چیزی تو وجودش بود که منو میکشید سمت خودش...
همکارم گفت ب گفته شماره همکارتو بده ولی به نظر من باهاش دوس نشو...این شیطونه ...تهش میشه مثه آقای سین یه رابطه با کلی غم و اندوه و درد...
گفتم آره بابا میخوام چیکار...
یه روز تنهایی رفتم نهار خوری نهار بخورم...ب اومد غذاشو گرم کنه...کلی اذیتم کرد و منو خندوند و کلی کل کل کردیم...
رفته بود رو مخم...بهش فکر میکردم...دوست داشتم داشته باشمش...ولی فکر نمیکردم باز عاشق شم...
گفتم این فقط یه کرمه مثه بقیه پسرا که اومدن تو زندگیم و به دست آوردمشون و نخواستمشون...
میاد  و با تموم جذابیتش از جانب من شوت میشه...
هوا گرم بود و من قوطی قوطی خاک شیر میاوردم شرکت که بخورم...یه روز اومد بالا گفت منم خاکشیر میخوام.
فرداش براش آوردم،گفت واجب شد شماره تو بگیرم ازت تشکر کنم،شماره شو زد تو گوشیمو رفت...
همون روز بعد از ظهر دیدیم همو.19 اردیبهشت بود
تازه رفته بود تو خونه ی چیذر...یه خونه ی نقلی قدیمی و باحال با یه پنجره رو به شهر...
اون موقع هنوز موهام بلوند و بلند بود...نمیدونستم کوتاه و تیره دوست داره(مثه الانم)
با کلی دلبری و ناز و عشوه رفتم دیدمش...
یه شیشه مشروب گرون رو میز بود...
چند تا کوسن رنگی بهم داد گفت بذار زیرت و نشستیم دم پنجره...
مشروب خوردیم و سیگار کشیدیم...گفت دارم همین اول بهت میگم اگه وابسته میشی برو...
گفتم تو آدمی نیستی که بتونی دل منو ببری...دیگه هیشکی نمیتونه من خیلی سرسختم...
گذشت...
گذشت و رسیدیم به این برزخ مزخرف...
به دلتنگی،غصه،وابستگی....به اینکه روزی هزار و پونصد بار باهات بهم میزنم و ترکت میکنم و باز میخوامت...
خاطره هاتو رفت و آمداتو روزی هزار و صد بار تو ذهنم مرور میکنم همش اسم تو سر زبونمه فکر توی مغزمه...همش تویی
یادش بخیر اون روزا که هنوز با هم توی یه ساختمون بودیم همیشه عصر به عصر وقتی مدیرا میرفتن میومد بالا و داد میزد :دایناسور من گشنمه...دایناسور لقب من بود...
و من با کلی دعوا و کل کل و فحش براش نسکافه و کیک میبردم...
به عشق اون هرروز کشو رو پر میکردم از انواع نسکافه و چای و هات چاکلت و دونات و کیک...
چقد وقتی رفت از این ساختمون دلم گرفت...
چقد وقتی نیستی همه چی خالیه...
نمیدونم چیکار باید کنم...جز صبر کردن...
جز اینکه درکت کنم که شرایطتت بده...تنهایی بودن با تورو به جون بخرم و با کسی قسمت نکنم...
همینو میدونم فقط که خیلی دوستت دارم...به اندازه ی تموم روزای زندگیم و تموم خنده هایی که از تو یادمه و هر چیزی که هست...
کاش عاقل شی...!

خسته تر از خسته!...
ما را در سایت خسته تر از خسته! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khoftedarbaad بازدید : 47 تاريخ : يکشنبه 26 اسفند 1397 ساعت: 14:41