اگر برای ابد هوای دیدن تو نیفتد از سر من چه کنم...!

ساخت وبلاگ
یه جایی از کتاب کافه پیانو میخوندم که دوست نویسنده براش تعریف میکرد وفتی بچه بوده یه مداد خوشگل داشته که باهاش مشق مینوشته،روشم پر از ماهیای ریز گل گلی بوده،تنها فرقش با بقیه مدادا این بوده که اون پایینا یه ماهیی طلایی خیلی ناز داشته که این باهاش مشق نوشته و رسیده به اونجا و دیگه نتراشیدتش...
میگفت داداشم هرروز که میرفتم مدرسه تهدید میکرد میتراشتش و اون ماهی رو نابود میکنه ،مدرسه هم نمیبردمش چون میترسیدم ازم بدزدنش،اون لعنتی هیچوقت مداد رو نتراشید ولی من همیشه یه دلشوره ی مسخره داشتم که باهام موند.شاید اگه یه بار اون مدادو میتراشید و واقعا همه چی تموم میشد این دلشوره ی منم تموم میشد و راحت میشدم ولی نکرد...!
حالا این شده حکایت من
9 ماهه که مدام دلشوره ی رفتنتو دارم...ترس نبودنتو...نه خودم جرات رفتن دارم و نه تو میری...شاید اگه یه بار میرفتی من یکم گریه میکردم و بعد اوضاع عوض میشد...حداقل ازین دلشوره هایی که این روزا دارم به زور قرص آرامبخش کنترلشون میکنم بهتر بود...
این وسط حرفای اطرافیان داره منو خل میکنه...به حال خودم رهام نمیکنن.یکی میگه ولش کن،یکی میگه با همه هست،یکی میگه نذار برو،یکی میگه برو...
م گفت 2تا حالت بیشتر نداره یا تو میپذیری که این آدم همینه و در حد هفته ای دو هفته یه باری میتونی ببینی و از همون ساعتای بودنش لذت میبری
یا میخوای به دستش بیاری که باید خیلی صبر کنی چون این آدم به شدت مغروره و قطعا حتی اگر بخوادت هم وقتی تو بری و پیش قدم شی پست میزنه پس باید صبر کنی تا بهش ثابت شی!
ازونور دوست مشترک میگه این دوستت داره خیلیم دوستت داره ولی الان دیگه دنبال یه رابطه ی جدی نیست برای اون یا همین ارتباط هست و یا ازدواج و چون فعلا شرایط ازدواج نداره و از یه طرفم میترسه تو دست رد به سینه ش بزنی و چون اون هر چی خواسته داشته برای همین سر گردونه خودشم و اوضاع کاریشم که رو هواس...باید صبر کنی...!
و من موندم بین باور کردن و نکردن این حرفا...!
اسفند که شروع میشه هر سال دلم میگیره تا سر حد مرگ،برای اینکه میبینم یه سال دیگه گذشت و من به هیچکدوم از قولایی که به خودم داده بودم نرسیدم...حتی نزدیکشم نشدم...
بازم مثه تولدم و ولنتاین و شب یلدا و همه ی چهارشنبه سوریا و عیدای دیگه تنهام...
ب داره تشریف میبره سفر خارجه کل تعطیلاتو...وقتی بلیطشو تو دست تحصیلدار شرکت دیدم کلی گریه کردم...که  خوش به حالش...فک و فامیل پولدار داره...خودش پولداره...میتونه بره آب و هوا عوض کنه...من چی؟نه جاییو دارم برم و نه کسیو و واسه یه مسافرت داخلی کلی باید دو دو تا چهارتا کنم تازه آخرشم هیچی...
امیدم به این بود که تو عید هستی...میام میبینمت...اما انگار دلتنگیای من تمومی نداره...
فکر اینکه 2-3 هفته نمیبینمت از الان داره دیوونم میکنه ....سعی میکنم برنامه مو پر کنم که کمتر به نبودنت فکر کنم...
سعی میکنم غصه ی رفتنتو نخورم زیاد...دورمو شلوغ کنم که یادم نیای و تمرینی کنم برای نداشتنت هر چند که میدونم بیهوده س...
نمیدونم چه سریه که هیچ سالی سال تحویلش با شادی برام شروع نشد...هر سال حسرت خوردم و گریه کردم و آرزو کردم...و هر سال کسی که دوسش داشتم دووور بود...دووور...
بعد عید اوضاع خیلی بدتر میشه...همه مون از شرکت میریم...هر کی میره یه جا...
شاید واسه همینه که دلشوره دارم...که این لحظه ها که از پشت تلفن شرکت صداتو میشنوم آخرین لحظه هاست...که مدیر عامل جدید همه مونو میندازه بیرون...ما بر میگردیم به دفتر مرکزی و تو میری سر یه کار جدید و دیگه نمیدونم که چی پیش میاد...
ازین فکرا،ازین شرایط،ازین ترسا دارم دیوونه میشم...
از ندیدنت ...رفتنت...
کاش هیچوقت نمیدیدمت...کاش بعد این همه سال سختی کشیدن انقدر دیگه درد نکشم...کاش یه روزی بشه تو واسم بشی مثه بقیه و بی خبری از تو منو آزار نده و دلم تنگ نشه برات...
خدایا یه کاری کن...چقدر التماست کنم...یه کاری کن خدایا!

ادامه نوشت:
هجوم زخم تورا نمی کشد تن من
برای کشته شدن چه کنم...؟!

خسته تر از خسته!...
ما را در سایت خسته تر از خسته! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khoftedarbaad بازدید : 75 تاريخ : يکشنبه 26 اسفند 1397 ساعت: 14:41