خالی تر از خالی!

ساخت وبلاگ

از حالم اگر بخوام چیزی بنویسم نه خوبم و نه بد...دقیقا مثل یه خط ممتدم که بی انتها میره اما نمیدونه کجا...شبیه ضربان قلب مریضی که ایست قلبی کرده ...بدون هیچ علائمی ...نه ناراحتم و نه خوشحال...تو بی تفاوت ترین حالتی که از خودم سراغ دارم زندگی میکنم...نه نگران چیزیم و نه منتظر حتی...
از آخرین مکالمه ای که یه ماه پیش کردیم و تو بی دلیل توهین آمیز ترین جمله ی تموم قرون رو بهم با خنده گفتی انگار تموم حسی که بهت داشتم خشک شد و هیچی جز خشم توی قلبم نسبت بهت ندارم...
نمیدونم که اون لحظه چرا جوابتو ندادم...شاید چون مثل تو نمیخواستم حرمت دوستی رو خراب کنم...ولی من اشتباه میکردم از اولش هم دوستی ای نبود...همه چیز یه طرفه بود...
من بودم که باهات درد و دل میکردم و از خصوصی ترین چیزام برات میگفتم...من بودم که بهت اعتماد داشتم...من بودم که تورو تو دنیام راه داده بودم و رویاهامو باهات قسمت کرده بودم...
من بودم که نگرانت بودم ...که تموم تلاشمو میکردم کارات درست  پیش بره...پولاتو بگیری...به باد نری ...اذیت نشی...
تو اما برات مهم نبود...هیچی مهم نبود...فقط میخواستی باشم تا هر وقت که برات منفعتی دارم...منو بین یه برزخ نگه داشتی که استفاده هاتو بکنی و بعدشم خودتو زدی به نفهمیدن،نشنیدن و نخواستن...
و هر بار که حتی مسیج دادم تا از نگرانی حالتو بپرسم جوری دلمو شکوندی با حرفات که از کارم پشیمون شدم...جمله ی آخرت اما فن آخر استاد بود...مثل اینکه مثلا وقتی دیدی دارم از ضربه های قبلیت تلو تلو میخورم اما هنوز نمردم یه شمشیر براق تیز برداشتی و فرو کردی تو قلبم...
من اما نمردم...
حرفت مثه یه سیلی بود برام...که بیدارم کرد...بهم گفت ببین دختر ،چشاتو باز کن...یه سال و نیم برای کی گریه کردی...برای کی حرص خوردی و دویدی...کسی که اینجوری می دیدتت...اینطوری میشناختت...
و در حالی که سعی کردم زخم جدید عمیقمو بپوشونم تورو از همه جا انداختم بیرون...دلیلی نداشت باشی...من که حتی دوستت نبودم...آدم راجع به دوستش این حرفو نمیزنه...آدم راجع به دوستش این فکرو نمیکنه...
و این واقعیت تو بود...یه آدم منفعت طلب بی صفت که من نمیشناسمش دیگه...
اگه هنوز گاهی دلم تنگ میشه...اگه هنوز بعضی شبا آهنگ بی کلام شب آخرو میذارم و تو و خونه تو و خاطره و حال و هوات یادم میاد برای تو نیست...برای کسیه که فکر میکردم بودی...برای کسی بود که فکر میکردم از جنس خودمه...تنهاست،زخم خورده و تمام زندگی جنگیده که روی پای خودش بایسته...برای کسی بود که فکر میکردم معنی محبت رو میفهمه...میدونه اگه براش کاری میکنم جز دوست داشتن دلیلی نداره...
برای کسی که دنیای من بود...حتی دیدن اسمش روی گوشیم منو به وجد میاورد و حالا حتی شمارشم پاک کردم....
شبیه یه غریبه...
راستش حتی از لجت رفتم و موهامو هایلایت بلوند کردم...چه دلیلی داره موهام هنوز تیره باشه؟چه دلیلی داره شبیه سلایق تو باشم؟
میدونی خالیم...خالی خالی...
ازینکه  تنها باشم و با خودم وقت بگذرونم خیلی خوشحال ترم تا توی جمع باقی آدما...تنهایی میرم کافه...میرم اینور اونور...و به دورو برم بی توجهم...برام مهم نیست کسی منو بخواد یا نه...که 8 ماهه تنهام...دیگه حوصله کسیو ندارم...کی میخواد بیاد...که چی بشه؟کی دیگه میخواد قلب یخ زده منو باز کنه...این همه زخمی که به روحم خورده رو آروم کنه؟کی میخواد بیاد که باز دیدنش قلبمو بلرزونه...که انقد بخوامش که دلم بخواد تموم عمر باشه...که مثل تو با همه ی بدیاش تا لحظه  ی آخر عزیز باشه؟
که  اولش خوب باشه و تا آخر خوب بمونه...وسطاش برنداره یه شمشیر سامورایی بکنه تو قلبم و بره...
من دیگه طاقت ندارم...کشش ندارم...
درسته این بی حسی و مردگی از درون داره آزارم میده ولی بهتر از دردیه که یه نفر میتونه بهم بزنه...
درسته دلم تنگ میشه برای گذشته ها...که یادم میاد قبل تر ها کسی بود که دوستش داشتم ...براش ذوق میکردم و کنار اون خوشحال ترین بودم...
اما دیگه توان ندارم...من فکر میکردم که هر ضربه قوی ترت میکنه...واسه همین با تو شروع کردم...فکر میکردم از ضربه ی قبلی قدرت گرفتم ولی اینو فهمیدم که هر ضربه فقط درس جدیدی بهت یاد میده که تا یادش نگیری برات تکرار میشه...که زخمای جدید تری میخوری و ضعیف تر میشی...
که برای آدم احساساتی رقیق القلبی مثل من عشق اشتباه میتونه کشنده ترین چیز باشه...
شاید واسه همین حاله که وقتی شنیدم از م اوضاعت بده و دنبال راهی برگردی ایران و کلی ضرر مالی کردی حسی نداشتم...کمی دلم خنک شد اما نه خوشحال شدم و نه ناراحت...
خودت خواستی مگه نه؟...نمیشه همیشه دل بشکونی و بری...یه جایی بالاخره از زندگیت میزنه بیرون...و این دنیا و گردش شب و روزش الکی نیست...
همه میگن اگه برگرده ایران باز پیداش میشه ...فلان میشه...
نمیدونم...من مثه یه ببر زخم خورده یه گوشه نشستم به کمین که پیدات شه و زهرمو بریزم اما از طرفی ته دلم میخوام که نشه...دلم نمیاد مثل تو انقدر بیشعور باشم که مجبور شم جواب توهیناتو بدم و حرمت دوستیمونو خراب کنم...تو برای من آدم قابل احترامی بود و این بدترین چیزی بود که توی ذهن من شکست ازت...
نمیدونم چی به سرت میاد دیگه...میدونم شرایطتت بده...
ولی مهم نیست...هیچ چیزی توی این دنیا مهم نیست...همه چیز شبیه ادامه ی یه نوار کاسته که خالی ضبط شده...بی تصویر و بی صدا...فقط میره جلو...بدون هیچ اتفاق خاصی یا تصوری از آینده...
با قلبی که زخمه و تموم احساسات درونش مرده...
با روحی که خسته س اما ا عتراضی نداره چون معتقده همین که اتفاقی نیفته ازینکه اتفاق بدی بیفته بهتره...
و با مغزی که گاهی فکرش میره سمت گذشته هایی که اگرچه خیلی دور نیست ...اما خیلی دور دیده میشه...پشت یه مشت مه...انگار هزار سال پیش میدیدمت و میشناختمت...و انگار مدتها از همه چی گذشته...
چی دیگه حال منو خوب میکنه؟یا حتی بد میکنه؟چی این همه کرختیو کهنگی رو میبره از روح من...
چی این درون یخ زده ی منو باز روشن میکنه؟هنوز چیزی هست؟
بعیده...خیلی بعیده...
و باز مثل همیشه ی این 8 ماه توی روزمرگیام غرق میشم...سکوت میکنم و به نامعلوم ترین آینده ی ممکن فکر میکنم...

ادامه نوشت:
من خالی از عاطفه و خشم
خالی از خویشی و غربت
گیج و مبهوت بین بودن و نبودن...!

خسته تر از خسته!...
ما را در سایت خسته تر از خسته! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khoftedarbaad بازدید : 37 تاريخ : دوشنبه 18 آذر 1398 ساعت: 22:04