بماند که می شد کنارم بمانی نماندی!

ساخت وبلاگ

زمستون داره تموم میشه ...مامان هنوز چشم به راهه و امیدواره که من ازدواج کنم.کسی رو بهش معرفی کنم...یا حداقل بگم با  کسی در ارتباطم...
خبری نیست جز کسی که از راه دور با هم حرف میزنیم و واقعا نمیدونم چه حسی بهش دارم...میدونم ادم خوبیه،سرد و گرم چشیده س...اما فکر میکنم هم شرایطش سخته و هم اینکه اصلا بعیده فازی روی من داشته باشه...یا فرضا داشته باشه...من نمیدونم چه احساسی دارم...
منی که این همه مودیم و امروز یکیو میخوام و فردا نه...یه سال و نیمه که تورو هرروز خواستم..حتی همین روزا که فلوکستین درد رفتنتو سر کرده و سرمو با اینور اونورگرم کردم که تورو یادم نیاد...
شاید انتخاب تو اشتباه بود...شاید اصلا با هم ازدواج میکردیم و من بدبخت میشدم...
اما چه کنم؟با حسرت دلم چه کنم؟از همه جا پاکت کردم و چهره ت هنوز جلوی چشممه...
هرروز عصر میرم خونه و توی اتاقم میشینم...تنهایی سیگار میکشم و به مسیر خونه ت فکر میکنم...
با چه ذوقی حاضر میشدم...کردستان...صدر ...قیطریه و در نهایت چیذر...
گاهی سایه ت پشت پنجره بود...میدیدمت....تو فاصله ی کمتر از یه سانتی من مینشستی و حرف میزدیم...میبوسیدمت...به پیکایی که بهم زدیم...به سیگارایی که با هم کشیدیم...چقدر میخندیدیم یادته؟
دلم برات تنگ شده...آخرین باری که دیدمت و شنیدمت 10 تیر بود...فکر نمیکردم روزی برسه این همه نباشی...و سراغی از من نگیری...
به برگشتنت فکر نمیکنم...میدونم احتمالش زیر صفره.میدونم رفتی و هیچ حسی به من نداشتی...میدونم که تموم شده...
اما انگار با رفتن تو چیزی درون من خالیه...حفره ی بزرگی توی سینمه که هیچکس اندازه ی پر کردنش نیست...
همه یه جاییشون میلنگه...تو اما درست اندازه بودی...همون چیزی بودی که باید می بود...با این تفاوت که منو نمیخواستی...هیچ جوری و تحت هیچ شرایطی...فقط نفهمیدم که چرا موندی...چرا در نهایت  بهم گفتی تو نباید  وابسته میشدی...
به خودم میگم فکر کن همه چی خوب بود...فکر کن اونم تو اون هواپیما بود...این همه آدم عزیزشون رو از دست دادن...فکر کن اونم همونجا بوده و سوخته و تموم شده...
آخ مهربونم...چقدر حرف دارم باهات...چقدر نیاز داشتم که باشی که بتونم زندگی کنم...الان جایی میون زمین و هوام با یه مشت قرص که فقط بی حسم میکنن...و خودمو میزنم به اون راه...
آخ عزیز دلم...تو عزیز ترین عزیز از دست رفته ی منی...مگه نمیگفتن که عشق واقعی هیچوقت شکست نمیخوره؟مگه من این همه نجنگیدم...مگه این همه صبر نکردم؟
پس چرا به جایی نرسیدم؟چرا تورو فراموش نمیکنم؟
چرا آروم نمیگیرم...چرا خوب خوب نمیشم؟
خوش به حالت که تونستی بدون من خوب باشی و زندگیتو بکنی...که مرده و زنده ی من برات هیچوقت فرقی نداشت...
خوش به حالت که داری خودتو...من بعد تو خودمم ندارم...مرده ی متحرک متظاهریم که هنوز به خودش میرسه...همیشه مرتب و لاک زده با موهایی رنگ کرده و آرایش ملایم و عطر زده...
همیشه میخنده و  همه فکر میکنن بی غمه...
ته قلبم اما هنوز جای زخم عمیق تو هست و توی ذهنم هنوز اسم قشنگ تو...
میدونی مثل خریم که تو گل گیر کرده...خیلی سعی میکنم شرایطمو عوض کنم اما مدام به در بسته میخورم...بدون حمایت مالی و پشتوانه عملا هیچ غلطی نمیتونم بکنم با درامدی که فقط نهایتا اندازه نیازهای روزمرمه...
اما دیگه از آینده نمیترسم...بعد تو از هیچی نمیترسم...
برام مهم نیست چی سرم میاد....زندگی کجا میبرتم...ازینجایی که هستم مگه دیگه جای بدتری هست؟
حس میکنم انگار همه چیز تموم شده...جز دوس داشتن تو...
اما به قول ن برای آدم خودخواه و منفعت طلبی مثل تو همون بهتر که این دوست داشتن فقط تو قلب من بمونه...
دیگه حتی راجع به تو نمیتونم با کسی حرف بزنم...اسمت که میاد همه فحشم میدن...میگن هنوز بهش فکر میکنی؟کسی باور نمیکنه یه نفر این همه بهت بد کنه و داغونت کنه و تو با این همه روانشناس و روانپزشک و کوفت و زهرمار هنوز عاشقش باشی...
وانمود میکنم که فراموشت کردم...و رفتی...
اما همیشه کنارم هستی...تموم غروبایی که خورشید داره میره و هوا تاریک میشه هنوزم کنار تو دم پنجره ی خونه تم و خوشحالم...
تموم صبحایی که چشمم میخوره به کوه ها ...هنوزم از پنجره ی اتاق خوابت کوه هارو میبینم و تو بیدار میشی و پرده هارو میکشی...
هنوزم تو قد بلند و چهارشونه با لبخند محسور کننده ی مخصوص و چشمای شیطونت میای و چشمای من برق میزنه...
هنوزم توی تاریکی اتاقت با صدای موزیکات منو میبوسی و بوی عطر وودت مخلوط با بوی سیگار مارلبوروت به صورتم میخوره...
مهربون من...
مهربون ترین نامهربون من...کاش میتونستم هر چی که دارم و ندارمو بدم و تورو داشته باشم...چرا دنیا نخواست که تو عاشق من باشی؟میشد...اما نخواستی...
چی این زخم رو خوب میکنه؟کی میتونه جای تورو بگیره؟چی میتونه زندگی منو درست کنه وقتی انقد مستاصلم و هیچ دری برام باز نیست؟
کدوم خونه به اندازه ی خونه ی تو برام امن و آروم خواهد بود؟
کدوم مردی به اندازه ی تو برام پرستیدنیه؟
چطور انقدر سنگ بودی...چطور تونستی منو از پا در بیاری؟...
نمیدونم که اوضاعت چطوره...قطعا خوبه...هر جا که باشی گلیمتو از آب میکشی بیرون و حالت خوبه...اونی که محکوم به زوال بود من بودم این وسط...
با تموم اینا و همه دیوارایی که ساختم تا دوستت نداشته باشم هنوزم میخوامت...با اینکه میدونم دیگه تا آخر عمر صورت قشنگتو نمیبینم...
با اینکه میدونم کارم تمومه...مثل یه برگ خشکم که افتاده دست باد و باد به هرجایی میبردش...
بعد تو همه آرزوهام مردن...همه چیز تاریک شد و همه جا سرده...
منو ببخش که هنوز با این همه بد بودنت انقدر دوستت دارم...
منو ببخش که رفتی و زنده ام بی تو...
منو ببخش که نتونستم مثل تو سنگ و منفعت طلب باشم...
منو ببخش که تو تموم زندگی من بودی...!
منو ببخش...!

ادامه نوشت:
بماند که گاهی امیدی به این زندگی نیست!

خسته تر از خسته!...
ما را در سایت خسته تر از خسته! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khoftedarbaad بازدید : 53 تاريخ : جمعه 25 بهمن 1398 ساعت: 10:11