مرا ببخش...!

ساخت وبلاگ

توی خونه ی کوچیک و بامزه ای بودیم.همه ی خانواده م بودن .ب میخندید و شلوغ می کرد.با دست عروسک موشی که روی میز بود رو نشون داد و گفت تنها کسی که توی این خونه ساکته اینه وگرنه من و ستایش انقدر کل کل میکنیم که همیشه صدامون رو هواست.خانوادم میخندیدند...مادرم بهم زل زد و گفت چقد تپل شدی نکنه حامله ای ؟خندیدم گفتم نه بابا خبری نیست...
و از خواب بیدار شدم...
برف شدیدی اومده...همه جا سفیده...تنهاییامو محکم دور خودم میپیچم و زندگیمو میکنم...به خاطر قرصای آرام بخش دیگه گریه نمیکنم...کولی بازی در نمیارم و تموم راه ای ارتباطیمو باهات بستم...وی پی انمو قطع کردی...خنده م گرفته از بچه بازیا و بی معرفتیات اما مهم نیست...میدونم فراموش کردی و باید فراموش شی...
دورو برم پر از آدم...آدمای خوب...آدمایی که از تو خیلی خیلی بهتر و قدرشناس ترن...اما کسی جای تورو نمیگیره ...به رفتن فکر میکنم...به ویزای تحصیلی و مهاجرت...هر چند که خانوادم حمایت نمیکنن و باز تنهان اما خدارو چه دیدی؟اگه قسمت من رفتن باشه خودم جورش میکنم...
اما این چیزی نبود که من میخواستم...این آرزوی من نبود...
من دلم نمیخواست ازینجا برم...از جایی که دوستام هستن،خانوادم هستن...
میخواستم کسی باشه که دوستش دارم و دوستم داره...یه خونه ی نقلی خوشگل داشته باشیم با هم...زندگی کنیم...تلاش کنیم...یکی باشه انقدر عاشقش باشم که به عشقش هرروز از سرکار برم خونه...خستگیو نفهمم...براش غذا بپزم...
قرصا بی حسم میکنن ولی تورو از ذهنم پاک نمیکنن...یادم نمیره حسی که با تو داشتمو...یادم نمیره خونه تو...پنجره تو...که با چه عشقی از سرکار باهات میومدم خونه...که کنارت دیگه غروبا دلگیر نبود...که میخندیدیم و برات درد و دل میکردم...
حالا 1ماه بیشتره که خبری ازم نیست و خبری ازم نمیگیره...خوبه که برات مهم نیست من مردم یا زنده...
منم یه روزی شاید به جایگاه تو برسم به کمک دکتر و دارو...
تو عزیز ترین آدم زندگی من بودی...با تموم بدی هات...با تموم نامردی هات...تو کسی بودی که حتی وقتی ازت حرف میزدم چشمام برق میزد...وقتی نگاهت میکردم قلبم گرم میشد و حالا...سرد تر از همیشه م ...
آرزوهام مرده ن و من نشستم...نمیتونم وایسم ببینم که عمرم داره میره...باید کاری برای خودم بکنم...بعیده که باز قلبم جایی گیر کنه...
بعیده که کسی رو این همه دوس داشته باشم که بخوام تا آخر عمر تحملش کنم و کنارش با دل و جون زندگی کنم...
انگار قصه ی من خیلی وقته به سر رسیده...مثه یه پازلم که مهم ترین قطعه ش گم شده اما هیشکی اندازه ش نیست...بقیه یا کوچیکن و یا بزرگ...تو اما درست اندازه بودی...و حالا نیستی و نخواهی بود...
ماه ها طول کشید تا بپذیرم هیچوقت دوستم نداشتی...من بودم که فقط باشم ،برای وقت های سرگرمی و بیکاریت...مثل یه اسباب بازی ...بودم که منافعتو توی شرکت بتونی از طریق من دنبال کنی...که حقوقای عقب افتاده تو با پا در میونیای من بگیری و بفهمی چه خبره...
میدونم کسی که سو استفاده گر و خودخواهه...کسی که دوستت نداره...کسی که به قول م بدون شوهر خواهرش نمیتونه شلوارشو بالا بکشه و هر جا اون میره دنبالشه چون نمیتونه بدون اون تصمیم بگیره به درد نمیخوره...
اما چه کنم؟جای تورو کسی برای من پر نکرد عزیز دلم...کسی مثل تو خوشگل نخندید...کسی خونه ش مثل تو به من ارامش نمیداد...برای دیدن کسی تموم وجودم پر از ذوق نمیشد...کسی رو اونقدر دوست نداشتم که شب توی خواب بشینم و نگاهش کنم...اصلا قیافه ت چه شکلی بود؟هنوزم یادمه به وضوح...
چشمای شیطون مهربونت...ابروهای پر پشت مشکیت...بینی عمل کرده ی صافت...لبای بامزه ت...موهای قشنگی که همیشه یه طره ش روی پیشونیت بود...بدن چهارشونه ت ...دندونای سفید یه دستت...دستبندای چرم مشکی ای که به دست راستت مینداختی...انگشتای کشیده ی بلندت...ادکلن وودت...پوست سبزه ت...
کسی مثل تو منو نمیفهمید...کسی مثل تو حال منو خوب نمیکرد و هیچکس مثل تو منو نکشت...
هیچکس مثل تو نتونست این همه بد باشه و من باز بخوامش...
میدونم که تا ابد جات مثه یه حفره تو قلبم خالیه...حسرت زندگی با تورو به دوشم میکشم و نمیدونم که کجاها میرم...
میدونم که فراموشم کردی و شاید اون روزا قشنگ ترین و آخرین روزای قشنگ عمرم بود...
میدونم که دوستم نداری و همه چیز بی فایده س ...
میدونم که تا آخر عمر ته قلبم دوستت دارم و این بی فایده س ...
کاش کارام درست شه بتونم برم...شاید جور دیگه با زندگی درگیر شم و فکر تو کلا پاک شه...کاش هیچوقت ندیده بودمت!

ادامه نوشت:
مرا ببخش که انقدر دوستت دارم
مرا ببخش که رفتی و زنده ام بی تو...!
 

خسته تر از خسته!...
ما را در سایت خسته تر از خسته! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khoftedarbaad بازدید : 47 تاريخ : جمعه 25 بهمن 1398 ساعت: 10:11