سوالای بی جواب!

ساخت وبلاگ
بازم امشب دوباره دل من بی قراره 

دردای کهنه یه لحظه منو آروم نمیزاره

کابوس و فکر و غم هر شب هم آغوشم شد

من خودم رو بعد تو کلا فراموشم شد

هنوزم تو چراهای زندگیم میگردم

کجای راهو غلط رفتم تو رو گم کردم

تو دلم پاییزه حالم غم انگیزه

هر نفس که میکشم از هوات لبریزه

سوالای بی جواب همیشه همرامه

خدا قلبم درد داره اونکه رفت دنیامه

در دیوارای خونه که زندونم شد 

درد این فاصله انگار بلای جونم شد

من و جاده زیر بارون باز تو خاطره هامون

هر دو میرسیم به دریا هردومون خیسه چشامون

من و جاده زیر بارون باز تو خاطره هامون

کاش بشینه باز دوباره روی ساحل ردپامون

تو دلم پاییزه منه بی انگیزه

هر نفس که میکشم از هوات لبریزه

سوالای بی جواب همیشه همرامه

خدا قلبم درد داره اونکه رفت دنیامه...

آدمای زیادی دور برم ریختن...یکی پولدار...یکی متوسط...یکی قد بلند ...یکی کوتاه...
از وقتی کم و بیش همه فهمیدن آقای الف رفته سر و کله شون پیدا شده و میخوان به مدلای مختلف جلب توجه کنن...تنها کسی که این وسط از شانس بد دل منو برد و بعدم نیست و نابود شد آقای سین بود...
من اما حالم از بقیه شون بهم میخوره...
حوصله شروع رابطه رو ندارم...تمایلی به گرفتن دست هیچکس و حرفای عاشقونه و مسیح بازی های آخر شب ندارم...در جواب همه مسیجا مینویسم کار دارم و سریع آفلاین میشم...
یه گوشه واسه خودم میشینم و ساعت ها سیگار میکشم ...روی آهنگ اگه میموندی زانیار قفلی میزنم و توی فکرای چرتم دستو پا میزنم و گاهیم گریه میکنم...
جوری نسبت به هر رابطه و تحمل یه آدم جدید و اعتماد بهش بدبینم که وقتی میشینم فکر میکنم از خودم میپرسم چطوری 4 سال یه نفرو شبو روز با همه مشکلاتش تحمل میکردم؟دستشو میگرفتم و بغلش میکردم و بهش اعتماد داشتم؟
چطوری 4 سال تموم یه نفر بهم میگفت دوستت دارم و من باور میکردم و میگفتم منم دوستت دارم...و تموم روزا و آینده هامو باهاش میدیدم و حتی اسم دخترمون رو هم انتخاب کرده بودم؟
چطوری؟
توی زمونه ای که دوس داشتن یه گناه بزرگ برات حساب میشه...
چند شب پیش وقتی آقای سین بهم مسیج داد به بدترین شکل جوابشو دادم و وفتی پرسید چرا انقدر با من لج افتادی رفتارای اخیرشو کوبیدم تو سرش...
و در جواب برای سرد شدنا و رفتنش بهم گفت  : رفتم چون تو دلبسته شده بودی!
و من موندم بغض سه ماهه  ای که بالاخره با این حرف شکست و فکر کردم چه دنیای مزخرفی داریم که کسی که دوسش داریم ترکمون میکنه چون میترسه از دوس داشتنمون و مزخرف تر از دنیا،انتخابای منن که همه شون آدمای ترسواین که از دوست داشتن و دوست داشته شدن میترسن...میخوان فقط تو آن و لحظه لذت ببرن و بعد بدون هیچ رد پایی راهشونو بکشن و برن...
حالم بهم خورد از خودم و احساساتم ...و دنیای گندمون که انگار از بین این همه آدم نباید هیچوقت کسی پیدا میشد که من بتونم باورش داشته باشم...
حالا دیگه آقای سین رو هم باور ندارم...وقتی اسمشو میبینم رو گوشیم دلم نمیلرزه...مسیجاشو یکی در میون جواب میدم و دیگه آنلاین بودنشو چک نمیکنم...در عین حال که شدیدا دوسش دارم حالم ازش بهم میخوره و نمیدونم این دیگه چه مدل مرضیه!
خسته ام ...خیلی خسته...
به خودم میگم تو دحتر قوی ای هستی قبول!اما گاهی تو زندگی نمیشه همه چیزو با هم داشت...گاهی برای بعضی ها جای عشق خالیه و شاید تو جزو همون بعضی ها باید باشی...
فکرمو روی کارم و اتمام درسم و برنامه های آینده متمرکز میکنم و میگم گور بابای عشق...
سیگارمو میکشم و میگم گور بابای سلامتی و تو که اون موقع ها پاکت سیگارمو همیشه ازم میگرفتی...اما الان نیستی و با خیال راحت هر چقد دلم میخواد گند میزنم به خودم و ریه هامو تموم این زندگی...
و تو!

خسته م...خیلی خسته!

ادامه نوشت:
دیگرم گرما نمیبخشی
عشق ای خورشید یخ بسته
سینه ام دریای نو میدیست
خسته ام از عشق هم خسته!

خسته تر از خسته!...
ما را در سایت خسته تر از خسته! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khoftedarbaad بازدید : 50 تاريخ : شنبه 13 خرداد 1396 ساعت: 13:25