حماقت یا شجاعت!

ساخت وبلاگ
این دو سه روز حسابی تولد بازی داشتم...
اول شنبه عصر بود که منو به یه بهونه ای کشوندن خونه ی نکیسا و سورپرایزم کردن و بعدش توی شرکت و پارت آخر هم فامیلیای دور که منو بردن رستوران ترمه...
اما راستش حال دلم خوب نبود...خیلی زور زدم این 2روز که بخندم و برقصم و بغضمو قورت بدم...وسط جمع بودم و دلم میخواست فرار کنم برم یه گوشه تو تاریکی هزار سال بخوابم...
توی جمع به بچه ها نگاه میکردم و اینکه جز نیوشا که همه چیزو خراب کرد و حالا برام از رو به رو شمشیر کشیده،جای اون چقدر خالیه...
اینکه عکس بادکنک و کیک رو روی پروفایلم دید اما حتی وقتی به خاطر کار خودش مسیج زد بازم تبریک نگفت...
اینکه نیومد...اینکه حرف نزد...
اینکه تا الان قطعا نیوشا و خواهرش حسابی بر علیه من شوروندنش و اونم از خدا خواسته به دنبال بهونه که کلا منو از دورو برش کات کنه و پیست کنه به ناکجا آباد...
یه غم عمیقی تو وجودمه...وقتی 4-5 بار تو این چند روز شمع فوت کردم و هر بار بغض کردم چون دلم به حال آرزوم میسوخت...
دیروز وقتی بچه های این شرکت برام کادو و کیک گرفتن مثل دیوونه ها زدم زیر گریه...
گریه ای که تمومی نداشت...
 توی رستوران وسط اون همه موزیک و بزن  برقص من فقط به زور میخندیدم و به یه جای نامعلوم خیره شده بودم...
راستش دیگه تحمل هیچیو ندارم...
به سرم زده استعفا بدم چون نمیتونم این محیط لعنتیو تحمل کنم...
به اندازه ی 2-3 ماه قسطام پس انداز دارم و خب تا اون موقع احتمالا یه کار دیگه ای پیدا کردم...
اما هر کاری که بکنم بهتر از این کار فرسایشیه که نیوشا هرروز منو عذاب میده و آقای سین از جلوی چشمم رد میشه و دقم میده...
جنگیدن با دارایی و بیمه و ارزش افزوده و استرسای لعنتیش هم یه گوشه ی دیگه ی داستان...
و مشکلات شخصی یه بخش دیگه داستان...
برام مهم نیست بگن جا زد،رفت،کم آورد...
گناهش پای اونی که خودشو با من خواهر نشون داد...رازامو راجع به آقای سین شنید و بعد از همه ش به نفع خودش سو استفاده کرد.
رابطه مونو خراب کرد و اونو از من گرفت و حالام تو محیط کار و جمع دوستا مدام برام جنگ اعصاب درست میکنه....
گناهش پای آدمی که یه روز اومد و گفت من از هر کسی خوشم نمیاد اما با تو خیلی حال میکنم...
کسی که سه ماه تموم شب و روزشو با من گذروند و بهترین حس دنیارو بهم داد...
و وقتی خیالش راحت شد که دوستش دارم رفت و پشت سرم نگاه نکرد...هر چند هر از گاهی دنده عقب میگیره و از روم رد میشه تا خیالش راحت شه که مردم و دیگه بلند نمیشم...
قضاوت آدما دیگه برام پشیزی ارزش نداره...
فقط میخوام برم یه جا که کمی،فقط کمی آرامش داشته باشم!
میدونم که دلم گیر کرد بد جایی و نمیتونم دیگه پسش بگیرم...
میدونم تا هزار سال نوری دیگه هم من حسرت تورو تو دلم خواهم داشت و هر بار ببینمت باز ته دلم یه جوری میشه...
میدونم عاقل نمیشم...میدونم عاشق نمیشم...
میدونم اون روزای خیلی قشنگ زمستون 95 دیگه تکرار نمیشه....
اما حداقل همین که جنگای اعصاب کمتر بشن بسه...
سخته اما باید شجاع بود!

ادامه نوشت:همین خوبه که با اینکه سراغ از من نمیگیری ، ولی تا حرف من میشه یه لحظه تو خودت میری...!

+ تاریخ | دوشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۶ساعت | 10:44 نویسنده | مـیـس ســیــن

خسته تر از خسته!...
ما را در سایت خسته تر از خسته! دنبال می کنید

برچسب : حماقت,شجاعت, نویسنده : khoftedarbaad بازدید : 31 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 1:53